زیگموند فروید که همچنان بهعنوان «مشهورترین و جنجالبرانگیزترین متفکر قرن بیستم» ستوده میشود طی عمر طولانیاش بیست کتاب و بیش از سیصد مقاله منتشر کرد. او همچنین پیشنویسها، یادداشتها، خاطرات و حاشیهنویسیهای بسیاری در کتابخانۀ بزرگش بر جای گذاشت که، بههنگام نقلمکان اجباریاش از وین به لندن، یک سال پیشاز مرگ، با باجدهی شاهزاده ماری بُناپارت، از چنگ نازیها آزاد شد.
از میان بیشاز بیستهزار نامهای که فروید نوشت، تقریباً نیمی باقی مانده است. زندگی این مرد پیشازاین موضوع چند دوجین زندگینامه بوده است. درواقع، همانطور که تاریخنگار و روانکاو فرانسوی، الیزابت رودینسکو، مشاهده کرده است «هر لحظه از زندگی فروید مورد بحث قرار گرفته و هر خط از آثارش بهانحای مختلف تفسیر شده است». مقالات بیشماری دربارۀ «فروید و… مذهب، فروید و زنان، فروید در مطب، فروید مردِ خانواده، فروید و سیگارهایش، فروید و نورونها، فروید و سگها، و…» وجود دارد و البته درآنسو نیز مخالفان سرسختِ فروید قرار دارند که در میانشان تعابیر بیشتری نیز میتوان یافت: «فرویدِ طماع، فرویدْ سازماندهندۀ یک گولاگِ درمانی، فرویدِ جنزده، اهل زنای با محارم، دروغگو، متقلب، فاشسیت.» چنانکه رودینسکو متذکر میشود، «دیدگاهها دربارۀ فروید در هر شکلِ بیانی و رواییای ظاهر شدهاند: کاریکاتورها، داستانهای مصور، کتابهای هنری، پرترهها، طراحیها، عکسها، رمانهای کلاسیک، رمانهای هرزهنگارانه، داستانهای کارآگاهی، روایتهای تخیلی در فیلمها، فیلمهای مستند، سریالهای تلویزیونی».
پس اصلاً چرا باید نیازمند زندگینامهای جدید از فروید باشیم؟
دقیقاً به همان دلیلی که رودینسکو این کتاب جدید برجسته را نوشته است: زیرا زیگموند فروید، علیرغم تعداد دفعاتِ بیشماری که مرده اعلام شده، هنوز زنده است و، علیرغم فراوانیِ عظیم نوشتهها بهقلم او و دربارۀ او یا شاید بهخاطر همین فراوانی، «برای شناختِ اینکه فروید واقعاً که بود، با دشواری زیادی روبهروییم، زیرا تفاسیر، تخیلات، افسانهها و شایعاتْ واقعیت این متفکر را در زمانۀ خودش و ما بهنحوی کامل پوشانده است» و هماکنون این نیاز حتی شدیدتر است، زیرا بایگانی زیگموند فروید در کتابخانۀ کنگره -با تعداد زیادی از مکاتبات، اسناد خانوادگی، پروندههای بیماران، دفاتر یادداشت، عکسها، سوابق تحصیلی، مصاحبهها و…- سرانجام، پس از نزدیک به هفتاد سال جمعآوری مداوم، بهطور کامل برای پژوهشگران گشوده شده است.
رودینسکو که پیشازاین آثار زیادی دربارۀ روانکاوی نوشته از این گنجینۀ عظیم استفادۀ گستردهای کرده و کتاب فروید؛ در زمانۀ خودش و ما اوجِ زندگیِ کاری اوست. مهم نیست که دربارۀ فروید چقدر زیاد یا کم میدانید؛ خواندن آنْ روشنگر و عمیقاً رضایتبخش است.
رودینسکو با استفادۀ موشکافانه و جامع از هر منبع قابلتصوری، با آشکارکردن چند دوجین خطا، اسطوره، کاریکاتور و شایعه، که مدتها پیرامون فروید در چرخش بوده است، خدمت عظیمی به عموم میکند. همچنین زندگی فروید را بهطور صحیحی درون نظامهای فلسفی و جریانات سیاسیای قرار میدهد که به برآمدن اندیشههای او یاری رساندند، و از این راه از تکرار مکرر جزئیات اجتناب میکند، جزئیاتی گسترده دربارۀ اینکه او در هر لحظه از زندگی مشغول چه کاری بوده است. درعوض، چراییِ نوشتهشدن هر اثر فروید را در هر برهه از زندگی او توضیح میدهد. رودینسکو بهجای یک جدول زمانیِ رویدادها در انتها، تا جایی که میتوان از منابع موجود گردآوری کرد، لیستی کامل از تمام بیماران فروید و شجرهنامهای با پنج نسل فراهم میآورد.
به نظر میرسد که رودینسکو مطلقاً همهچیز را، منتشرشده و نشده، خوانده و در موارد نادری هم که مستقیماً به منبعی مراجعه نکرده آن را با صراحت اعلام کرده است. آرشیو فروید که روانکاو تبعیدی، کِرت آیسلر، در سال ۱۹۵۱ در نیویورک آن را بنیان گذاشت کارش را بهعنوان تلاشی برای مستندکردن جهانِ وینیای آغاز کرد که فروید، توسط زندگینامهنویس رسمیاش، یعنی ارنست جونزِ لندنی و زیرک، از آن تا حدود زیادی بیرون کشیده شده بود. طی دورهای سیساله، آیسلر با وسواس بهدنبال هر نامه، سند، عکس یا مصاحبهای بود که بهوسیلۀ یا دربارۀ فروید به وجود آمده بود. او همۀ روانکاوانِ نزدیک به فروید، و نیز اکثر اعضای خانوادۀ گستردۀ او را راضی کرد که اسناد و شهادتهای خود را اهدا کنند.
سپس آیسلر کنترل هژمونیک خود را بر تمام این آرشیو تحمیل کرد و اجازۀ دسترسی تاریخنگاران حرفهای به آن را نداد. او تنها به آن دسته از روانکاوانی اجازۀ دسترسی داد که عضو انجمن بینالمللی روانکاوی بودند. رودینسکو، نخستین زندگینامهنویسی که به آرشیو کامل دسترسی داشته، قادر است فروید را به جهانی بازگرداند که عملاً در آن زیسته بود.
رودینسکو در میان راههای زیادی که برای گذاشتن فروید در بافتِ تاریخیاش برگزیده است -در فرهنگش، خانوادهاش، در میان دوستان روشنفکر و مخالفینش- با طراوت «بهعنوان نقطۀ تضاد، داستانهای بیمارانی گزیده با زندگیهایی موازی را نیز آورده است که هیچ ربطی به بازنمایی ’پروندههایشان‘» توسط روانکاوان نداشت. تفاسیر آنها نیز در نوع خود جالباند.
او با نثری زیبا و خیالانگیز ما را بهدرون «جامعهای میبرد که، در آن، زنان برای بیان اشتیاق به آزادی هیچ ابزار دیگری بهجز نمایش بدنهای رنجورشان نداشتند». این زنان، که «هیستریک» تشخیص داده شده بودند و مدتها بهعنوان متمارض و فریبکار سرسری گرفته شده بودند، در خلوت دفتر فروید، بدل شدند به «بازیگران اصلی در ساختن رویکردی مبتنیبر شنیدن: عملی که تمرکزِ آن بر وضعیتهای درونی بود نه بیرونی… اضطراب وجودیِ آنها به دانشمندان مرد اجازه داد تا به بسط تئوری جدیدی دربارۀ سوژگی بپردازند». رودینسکو مینویسد در این جهان جدید فقط دکتر حرف نمیزد: «روانکاویْ سخنگفتن را به سوژه بازگردانده»، و دکتر فهمید که «این بیمار است، و نه پزشک، که قدرت کنارآمدن با رنجهای روانی را دارد».
رودینسکو، با بررسی دقیق شواهد و برگزیدن راهی از میان مسیرهایی پوشیده از جدل و کنایه، مواضع روشنی دربارۀ موضوعات جنجالی اتخاذ میکند. برای مثال، علیرغم انتقادات زیادی که از فروید بهدلیل کنارگذاشتن تئوری اغوا۵ صورت گرفت، رودینسکو استدلال میکند که فروید «مدافع سرسخت بیماران رنجور» در برابر «اتهامات آنهایی بود که معتقد بودند اعترافات بیماران هیستریک قابلاعتماد نیست یا آنکه خود دکترها باعثوبانی آن هستند». فروید با ابداع نظریهای که «وجود همزمانِ فانتزی (تخیل) و تروما (آسیب روانی) را میپذیرفت» بر پیچیدگیهای زندگی روانی اصرار میورزید. رودینسکو ما را به درون ذهن ناخودآگاه فرومیبرد، جایی که ابهام و تناقض بهوفور در آن یافت میشود و پاسخهای بله یا خیرِ جلسات دادگاه -آیا این اتفاق دقیقاً همینگونه رخ داد؟- دیگر تنها داور درستی یا نادرستیِ آن چیزی نیست که تجربه میشود.
سوابق بیماران فروید با ظرافت و تحریکآمیز پرداخته شده بودند. این سوابقْ «شرحهای زنده و نامعمولی از نمایشهای روزمرۀ دیوانگی خصوصی و پنهان در زیر ظواهر عادیبودنی تماموکمال» به دست میدادند. او که در سال ۱۹۳۰ جایزۀ ادبی گوته را دریافت کرد در حال «ابداع روایتِ آفرینشیِ جدیدی بود که، در آن، سوژۀ مدرن نه قهرمان یک نابهنجاری ساده بلکه قهرمان یک تراژدی بود». فروید در هریک از پروندههای مشهورش از اساطیر یونان، مردمشناسی، تاریخ و ادبیات استفاده کرد و «با استعداد روایی شگرف، شرحی مینوشت که میشد همچون یک رمان آن را خواند».
رودینسکو بهنحوی متقاعدکننده نشان میدهد که، علیرغم تلاش مصممِ ارنست جونز برای بازنمایی فروید صرفاً در قامت یک دانشمند، [فروید] مجذوب امور خفیه، اسطوره و افسانه و البته رؤیاها باقی ماند. کوکایین مصرف میکرد، دفتری مخصوص رؤیاها و نشانگانش داشت، در لحظات تلهپاتی و مجامع احضار روح شرکت میکرد و مقالۀ مشهوری نیز نوشت دربارۀ «امر مرموز».
فروید همچنین بین شانزده تا هجده ساعت در روز کار میکرد، به وعدههای غذایی در ساعات مقرر اعتقاد داشت و «همیشه مستقیم به چشم ملاقاتکنندگان نگاه میکرد، گویی در پی این بود که نشان دهد هرگز چیزی از دستش در نمیرود». او به هشت زبان روز یا باستانی میخواند یا حرف میزد، «هیچ تحملی در برابر هیچ نوع سهلانگاری نداشت»، شبهای شنبه با دوستان قدیمی ورقبازی میکرد و هر روز صبح ریشش را اصلاح میکرد. او هرگز آثار هنری سورئالیسم، جنبش آوانگارد یا اکسپرسیونیسم را ندید و، بهتعبیر دوستش اشتفان زوایگ، دلبستۀ «جهان دیروز» باقی ماند.
رودینسکو میپذیرد که «فروید همانند بسیاری دیگر از بنیانگذاران تصمیم گرفت محافظ درندهخوی مفاهیم و ابداعاتش باشد». او همچنین، در برابر «جنگ قدرت بیمعنا»ی میان فروید و یونگ، بهصورتی قابلدرک بیتابی نشان میدهد، جنگی که آن دو سعی داشتند با آن برتری نسخههای خودشان بر تئوری و روش تحلیلی را تثبیت کنند. بهنظر او «هریک از آنها، برای بهکارگیری ابزارهایِ کاوش در روان، شیوۀ خود را داشت، بهنحوی که باعث آزار دیگری میشد». در آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که درمانگران از کشورهای مختلف دیگر نمیتوانستند بهراحتی دور هم جمع شوند یا مکاتبه کنند، لازم بود به این «جنگ مضحک» میان فروید و یونگ پایان داده شود.
بعدها، زمانی که جنگ جهانیِ دیگری تهدید به نابودی همۀ اقدامات فروید میکرد، لجوجانه بر این ایده پای فشرد که روانکاوی میتواند در برابر تغییرات اجتماعی «’خنثی‘ و درنتیجه ’غیر سیاسی‘ باقی بماند». رودینسکو پوچیِ «تعصب کور» فروید را آشکار کرد، تعصب دربارۀ اینکه این رویکرد میتواند تحت سیطرۀ نازیسم دوام آورد. او با عباراتی مصالحهناپذیر همدستی یونگ و جونز با نازیها را نشان میدهد، آنهم نه با دستمایه قراردادن کلیشهها و اتهاماتِ ناگفته، بلکه با نقلقول کلمات واقعی آنها.
فروید هرگز انتظار این را نداشت که روانکاوی در آمریکا با استقبال چندانی مواجه شود. پس از تنها سفرش به این کشور برای سخنرانی در کنفرانس مشهور کلارک یونیورسیتی در وُرسِستر در سال ۱۹۰۹، محرمانه به دوستی گفت: «موفقیت من کوتاه خواهد بود. رفتار آمریکاییها با من مثل رفتار کودکی است با یک اسباببازی جدید: بازی با آن خوشایند است، اما خیلی زود با اسباببازی جدید دیگری جایگزین خواهد شد.» همانطور که رودینسکو یادآور میشود، طنز داستان در این است که:
درواقع آمریکاییها روانکاوی را با تحسین فراوان بهخاطر چیزی که نبود، یعنی درمانی برای رسیدن به خوشحالی، پذیرفتند و شصت سال بعد بهایندلیل که به این وعدۀ محال جامۀ عمل نپوشانده بود آن را رد کردند.
عملکرد رودینسکو در کشف و نقدِ نقاط کور فروید، بدون بدنام کردن او در زمینهای کلیتر، عالی است. او به فروید اجازه میدهد شخصی جایزالخطا باشد که در لحظهای تاریخی زندگی میکند، نه یک نماد. همچنین ضعفهای شخصی او را نیز، بدون انکارِ شهامت روشنفکرانهاش، تصدیق میکند: «علیرغم سالها کار بر روی خودش، فروید مثل همیشه روانرنجور بود.» این نظری است که رودینسکو دربارۀ مردی میدهد که در ۶۱سالگی کماکان از دردهای جسمی و روانی گوناگون در رنج بود و، بهرغم نخستین نشانههای چیزی که بعدها سرطان دهان تشخیص داده شد، با اشتیاق سیگار میکشید. سرطان دهان همان مرضی بود که، پس از یک دوجین عمل جراحی و سالها رنج و ازریختافتادگی، عاقبت فروید را به کشتن داد.
رودینسکو، با روایتی تروتازه، چندین نمونۀ صریح میآورد از آنچه بهنظر پشتپازدن تکاندهندۀ فروید به رفتار «صحیح» روانکاوانه است: قرضدادن پول به بیماران، تحلیل دخترش و… . او این رفتارها را به همان جهانی بازمیگرداند که در آن واقعاً به وقوع پیوستهاند. فروید بسیاری از مشخصات و مرزهایی را که اکنون شاخص انگاشته میشوند بهندرت رعایت میکرد، مشخصات و مرزهایی که درواقع گاهی بهعنوانِ کاریکاتور شخص روانکاو مطرح میشوند: عمدتاً سکوتکردن، موضعی بیطرف داشتن، هرگز نصیحتنکردن و… . بیماران او، بهخصوص در سالهای اولیه و پیش از آغاز نهادینهشدن این رشته در دهۀ ۱۹۲۰، اکثراً مثل خودش از همان جامعۀ یهودی بورژوای وینی برخاسته بودند. برای کسی که فروید درمانش کرده بود، طبیعی بود که پسرخاله، معشوقه یا کودکش را نیز به او ارجاع دهد. از همان موقع تا حالا، آدمهای زیادی هستند که ترجیح میدهند به پزشکهایی مراجعه کنند که با موفقیت به یکی از آشنایانشان کمک کرده باشند. پیش از جنگ جهانی دوم، روانکاوی رشتهای منزوی و (از لحاظ نزدیکی روابط) بسته بود. در این رشته، بهندرت بیش از یک یا دو درجه جدایی میان همکاران، عشاق، بیماران و دوستان وجود داشت.
فروید که «عاشق شایعه» بود «همواره تمایل داشت در ماجراهای عاشقانۀ شاگردانش مداخله کند» و تاریخِ روزهای آغازین این رشته سرشار از پیامدهای رندانۀ آن است. قوانین رفتار روانکاوانه را، که امروزه با آنها آشناییم، همکاران فروید در اولین نسل درمانگران ابداع کردهاند. هدف از آن قوانینْ پیروی درمانگران دهههای آینده بود نه خودشان.
رودینسکو در سراسر کتابش درگیر دیالوگی زنده با فروید و آثار او و نیز یک دوجین مفسر، درمانگر و مورخ دیگر میشود. او با همه، بهجز آنهایی که اشتباهات جدی کردهاند یا صرفاً به تکرار شایعات پرداختهاند، با احترام رفتار میکند و از پذیرش بینشهای دیگران خرسند است، بااینحال از تفاسیر خودش جانانه دفاع میکند. با این کار، او مردی را ازنو به جهان ارزانی میکند که بیش از هرکسی در قرن بیستم راههای فهم خود را پدید آورد. هیچ اسکن مغزیای هرگز قرار نیست اعتقاد ما به سوژگی خود را از بین ببرد. عاشقش باشید، از او بیزار باشید یا یک بار دیگر مرگش را اعلام کنید؛ فروید نیرویی باقی میماند که باید با او دستوپنجه نرم کرد.
بهنفعمان است که زیگموند فروید را به خاطر بسپاریم، آنهم درحالیکه رویدادهای جهان باعث میشود از خود بپرسیم که آیا هرگز زندگی بشر آنقدر پیشرفت خواهد کرد که به جایی برسد که از بیرحمی و خشونت عاری شود. تباهی مطلق جنگ جهانی اول و محوشدن مرزهای میان مبارزان و شهروندان توسط آنْ شیوۀ اندیشیدن او را بهمیزان زیادی شکل داد. حضور توأمان شریرانهترین و خیرخواهانهترین انگیزشها در هر فرد باعث میشود جامعهْ تناقضی ذاتی باشد. فروید مجبورمان میکند که با این واقعیتِ عمیقاً اضطرابآفرین رویارو شویم. برای همین است که هرگز نمیگذاریم او بمیرد.
پی نوشت:
این مطلب در تاریخ ۲۳ ژانویه ۲۰۱۷ با عنوان The Doctor Is In در وبسایت ویکلی استاندارد منتشر شده است.
منبع: ترجمان
بیشتر بخوانید: