این آن چیزی است که من از نخستین باری که بدنم را زخمی کردم به یاد میآورم: دیوانه بودم. بهعنوان نویسنده، آرزومندم بتوانم منظورم را بهنحوی ادیبانهتر بیان کنم، برای مثال: «زخمها راهی در میان پوست من ایجاد کردند تا احساسات بتوانند بگریزند» یا شاید: «من از زخم استفاده کردم تا درد عاطفی را به درد جسمانی تبدیل کنم» یا حتی شاید: «من رنجم را بر روی پوست خود حک کردم، آشفتگی را با حروف درشت نگاشتم تا تمام جهان آن را مشاهده کند.»
اینها تاحدی درست هستند. اما این آن چیزی نیست که من به آن فکر میکردم، هنگامی که برای نخستین بار قیچیای را برداشتم و رانهای خودم را زخمی کردم. اساساً، عصبانی بودم.
با مادرم بر سر موضوعی مشاجره کرده بودم. این موضوع آنقدر پیشپاافتاده بود که مدت مدیدی است در زبالهدان حافظهام ناپدید شده است. در اثر حملۀ خشم نوجوانی، به داخل اتاقم دویدم و در را پشت سرم به هم کوبیدم. من که بر اثر خشم گویی کور شده بودم قیچی را برداشتم و آن را در دستم گرفتم. چیز بعدی که از آن آگاه شدم این بود که به مرواریدهای کوچک خون بر روی پایم خیره شده بودم. ابر تیرۀ خشم کنار رفته بود.
با احساس شرمساری، به وضعیت خودم سروسامان دادم. قیچیْ قدیمی بود و تیغههای آن کند بودند. بنابراین کمترین آسیب جسمانی را به خود زده بودم. نه آن هنگام میتوانستم و نه اکنون میتوانم توضیح دهم که چه بر سر من آمده بود. با خودم عهد بستم که دیگر هرگز این کار را تکرار نکنم. دو هفته بعد، این عهد را زیر پا گذاشتم.
در طول سالیان، تلاش کردهام تا خودآزاری را به درمانگرانِ خودم، والدینم، دوستانم و اخیراً به شوهرم توضیح دهم. همه پرسشی شکوهآمیز دارند: «چرا؟» و غالباً در جواب صرفاً شانههایم را بالا میاندازم و زیر لب میگویم: «نمیدونم.» به آنها نمیگویم که من نیز همین پرسش را از خودم دارم. من از انجام این کار لذت نمیبرم و زخمها را نیز دوست ندارم. این کاری شرمآور و خجالتبار است. من جداً میخواستم از این کار دست بکشم، اما یک چیز مانع میشد: پس از آنکه خودم را زخمی میکردم، احساس میکردم حالم بهتر است.
اگرچه بهطور گسترده دربارۀ تاریخچۀ سلامت روانِ خودم قلمفرسایی کردهام (یک برگۀ سوابق روانپزشکی بهدرازای دستم دارم) اما بهندرت از خودآزاری نام میبرم. افسردگی، اضطراب، بیاشتهایی روانی، حتی اقدام به خودکشی: تمام اینها بینهایت توضیحپذیرتر به نظر میرسند تا زخمیکردن مکرر خود با تیغ. من در شرمساری خود یا کشمکشهای خود تنها نیستم. طبق پژوهشی در سال ۲۰۰۶، که در نشریۀ پدیاتریکس منتشر شد، بهطور تقریبی یک نفر از بین هر پنج دانشجو بهعمد حداقل یک بار خودآزاری کرده است. حدوداً ششدرصد از جوانان بهطور مکرر خودآزاری میکنند. مرگ مستقیم بر اثر خودآزاریْ نسبتاً نادر است، اما حتی آسیبزدن به خود بهصورت گاهوبیگاه بهطور چشمگیری خطر اقدام به خودکشی و خودکشیهای انجامیافته را افزایش میدهد.
هنوز روشن نیست که چرا بسیاری از ما مدام دکمۀ خودنابودی را فشار میدهیم، اما عصر جدیدی از پژوهشها در روانشناسی و عصبپژوهیْ تصویری غنیتر از این امر به دست میدهد که چرا، برای برخی از ما، بدحالی بهمعنای خوشحالی است.
خون نیرویی قدرتمند است. ما از پیوندهای خونی سخن میگوییم و از زمینهایی که، بهواسطۀ خون، تقدس یافتهاند. ما خون میریزیم تا بیماری را درمان کنیم و خدایان را خشنود نماییم. مناقشات دیرین بین گروههایی از مردم به دشمنیهای خونی بدل میشود. خون و آسیبهایی که برای کسب آن تحمل میشود، از دیرباز نماد جنگ و دین بوده است. مسیحیان در طی مراسم عشای ربانی شرابی را مینوشند که نمایانگر خون مسیح است، خونی که برای بخشایش گناهان ما ریخته شده است. کشیشهای مایایی، برای قربانی خون به درگاه خدایان، رگهای خود را فصد میکردند.
قطع عضو بدنِ خود نیز درست به همین اندازه قدمت دارد. هرودوتِ مورخ دربارۀ کلئومنس پادشاه اسپارت در قرن پنجم ق.م، که دیوانه شده بود و پاهایش را در غلوزنجیر کرده بودند، چنین مینویسد:
همانطور که او آنجا در میان غلوزنجیر بر روی زمین دراز کشیده بود، متوجه شد که تمام نگهبانان بهجز یکی او را ترک کردهاند. او از این مرد، که بَرده بود، خواست تا چاقویش را به او بدهد. آن مرد در ابتدا خودداری کرد، اما کلئومنس او را تهدید کرد که اگر این کار را نکند، هنگامی که از بند آزاد شود، او را بهسختی مجازات خواهد کرد. آن مرد چنان از تهدیدهای وی ترسیده بود که سرانجام تسلیم شد. بهمحض اینکه چاقو به دست کلئومنس افتاد، وی شروع به مثلهکردن خود نمود و این کار را از ساق پاهایش آغاز کرد. او گوشت بدن خود را تکهتکه کرد: از ران، لگن و کنار بدن خود رو به بالا پارهپاره کرد تا به شکم خود رسید و آن را لتوپار کرد.
نخستین گزارشهای بالینی از آنچه امروزه «خودآزاری» قلمداد میشود در اواخر قرن نوزدهم در کتابنابهنجاریها و عجایب پزشکی(۱۸۹۶۶) بهقلم پزشکان آمریکایی جورج گولد و والتر پایل منتشر شد. آنها دربارۀ «دختران سوزنی» مینویسند: زنان جوانی که، با فروکردن سنجاقها و سوزنهای خیاطی بهداخل پوست خود یا با زخمیکردن خود بهنحوی دیگر، بهطور مکرر به خودآزاری دست میزنند. آنها پروندۀ یک زن سیساله و اهل نیویورک را چنین خلاصه میکنند:
او در ۲۵ سپتامبر مچ چپ و دست راست خود را برید. سه هفته بعد دوباره «مأیوس شد»، زیرا تریاک از او دریغ شده بود. دوباره ساعدهای خود را از قسمت پایین آرنج زخمی کرد، بهنحویکه بهوضوح پوست و «نیام» بریده شده بود و ماهیچهها در تمام جهات کاملاً پاره شده بودند. شش هفته بعد، او دوباره همین کار را بر روی جای زخمهای تازهخوبشده تکرار کرد… پنج هفته پس از دورۀ نقاهت، که رفتار او در طول آن مثالزدنی بود، دوباره ساعدهای خود را در همان جای قبلی زخمی کرد. در ماه آوریل بعدی، بهخاطر موضوعی پیشپاافتاده، دوباره مثلهکردن خود را تکرار کرد، اما این بار تکههایی از شیشه را در محل جراحات بر جای گذاشت. شش ماه بعد، او زخمی بهدرازای هفت اینچ در بدن خود ایجاد کرد که سی تکه شیشه، هفت تراشۀ بلند و پنج میخ کفاشی در آن فرو کرده بود. در ژوئن ۱۸۷۷، او برای آخرین بار خود را زخمی کرد. اقلام زیر از میان دستان او گردآوری و بایگانی شدند: ۹۴ تکه شیشه، ۳۴ تراشه، دو پونز، پنج میخ کفاشی، یک میخ و یک سوزن، همراه با چیزهایی دیگر که ناپدید شده بودند. اینها رویهم صدوپنجاه قلم را شامل میشود.
گولد و پایل، این خودآزاری تشریفاتی را بهعنوان نوعی از هیستری، و زنانی را که بدان دست میزدند بهعنوان انسانهایی فریبکار و تشنۀ توجه طبقهبندی کردند. درواقع، از سال ۲۰۰۰ بهاینسو، در اغلب متون بالینی، بهویژه آنجا که پای روابط در میان است، خودآزاری با اختلالات روانی شدید نظیر روانپریشی و اختلال شخصیت مرزی، یعنی با حالت درونی آشفتگی و ناپایداری، در یک دسته طبقهبندی میشود.
«برخی از زنانی که به خود آزار رسانده بودند، هربار که خود را زخمی میکردند، در بیمارستان بستری میشدند. این اتفاق میتوانست صدها بار در طول زندگی آنها رخ دهد. آنها اساساً در بیمارستان زندگی میکردند»، اینها اظهاراتِ وندی لادر است، مدیر بالینی یکی از برنامههای درمان بدرفتاری با خویشتن در آمریکا و یکی از نخستین روانشناسانی که به درمان خودآزاری پرداخت. «مردم فکر کردند دیوانهام هنگامی که گفتم بسیاری از این افراد را میتوان بهعنوان بیماران سرپایی مداوا کرد زیرا اقدامات آنها ضرورتاً معطوف به خودکشی نیست.»
لادر، نخستین بار در اوایل دهۀ ۱۹۸۰، شروع به مطالعه و درمان خودآزاری نمود. این پسازآن بود که همکار او کارن کونتریو، در هنگام درمان سرپایی بیماران مبتلا به سوءمصرف مواد، شواهدی از خودآزاریِ بیشتروبیشترِ زنان مشاهده کرد. هیچیک از این زنان دارای علائم روانپریشی یا اختلالات شخصیت نبودند و هیچیک بهقصد خودکشی خود را زخمی نمیکردند یا نمیسوزاندند. کونتریو معتقد بود که او تنها در حال مشاهدۀ نوک کوهیخ است. بنابراین در سال ۱۹۸۴ در روزنامۀ شیکاگو تریبون آگهیای منتشر کرد و، از افرادی که بدون قصد خودکشی بهطور مرتب دست به خودآزاری میزدند، درخواست کرد خود را به او معرفی کنند. نامهها از هر سو میرسید. مردم بهناگهان شروع به صحبت دربارۀ خودآزاری کردند. ظهور این امر بهعنوان پدیدهای در فرهنگ عامه باعث شد در برنامهای تلویزیونی، بهمجری گری فیل داناهیو در سال ۱۹۸۵، چندین زن حضور یابند که مرتکب خودآزاری شده بودند.
در سال ۱۹۸۶، لادر و کونتریو مرکزی را بنیان گذاشتند که به اِس٫اِی.اف.ای آلترناتیوز(جایگزینها: خاتمۀ نهایی خودآزاری) تبدیل شد، یعنی نخستین مرکز اقامتی در جهان، بهطور ویژه برای درمان زنانی که مرتکب خودآزاری شدهاند، مرکزی که اکنون در خارج از شهر سنلوئیس قرار دارد. روانشناسان بهطور کلی بر این باور بودند که لادر و کونتریو صرفاً زیرمجموعۀ نادری از کل جمعیت را مشاهده میکنند و اینکه روان این زنان درست بهاندازۀ بدنهایشان بهنحوی نومیدانه زخمی است. لادر این را قبول نداشت. او به من چنین گفت: «آنها جوانانی شگفتانگیز، فهیم، باهوش و بسیار باآتیه بودند؛ تنها مشکل این بود که سرمایۀ وجود آنها بهواسطۀ افکار خودآزارانه هدر رفته بود.»
دیگران تردید داشتند، اما لادر همچنین معتقد بود که خودآزاری بسیار رایجتر از آن چیزی است که میاندیشیم. سرانجام، نانسی هیث، روانشناس دانشگاه مکگیل در کانادا، و دانشجوی دکتری وی شانا راس، در سال ۲۰۰۲ این ادعا را اثبات کردند. راس، هنگام خدمت در دبیرستانی محلی، بهطور مرتب با نوجوانانی صحبت میکرد که دربارۀ خودآزاری خودشان یا دوستانشان ابراز نگرانی میکردند. هنگامی که او ابراز داشت میخواهد این موضوع را کانون رسالۀ دکتری خود قرار دهد، هیث تلاش کرد او را از این کار بازدارد.
هیث به من گفت: «به او گفتم که هرگز تعداد کافی از افراد خودآزار را پیدا نخواهد کرد، آنهم بهنحویکه بتواند دادههای لازم برای رسالۀ خود را گردآوری کند. اما سرانجام موافقت کردم که او تلاش خود را در این زمینه انجام دهد.»
نتایج اولیۀ راس نشان داد که بیش از یک نفر از هر پنج جوان حداقل یک بار خودآزاری کردهاند. این موضوع آنقدر هیث و بقیۀ اعضای هیئت داوری رساله را متعجب کرد که آنها گمان کردند دانشآموزان دبیرستانی مسئله را بد فهمیدهاند. بنابراین، راس کار خود را ازنو آغاز کرد و با کسانی که گزارش خودآزاری داده بودند مصاحبههای عمیق انجام داد و تمام نتایجی را که دارای کوچکترین نشانی از ناسازگاری بودند کنار گذاشت. درصدها کاهش یافت، اما راس هنوز هم با رقمی حیرتآور از نوجوانانی روبهرو بود که گزارش خودآزاری داده بودند: ۱۳٫۹درصد.
مدت کوتاهی پس از انتشار تحقیق هیث و راس در نشریۀ جرنال آو یوث اَند ادالسنس، جانیس ویتلاک، استاد روانشناسی در دانشگاه کورنل، پژوهشی را دربارۀ خودآزاری در بین پنجهزار دانشجو در چندین دانشگاهِ آیوی لیگ منتشر کرد. نتایج او نیز بهطور مشابه نشانگر تعداد بالایی از جوانانی بود که خودآزاری کرده بودند: بیستدرصد از زنان و چهاردهدرصد از مردان گفته بودند که حداقل یک بار خودآزاری کردهاند.
ویتلاک به من گفت: «غرق حیرت شده بودم. تمام محققینْ به نرخهای واقعاً بالایی میرسیدند. به نظر میرسید این موضوع از ناکجا سرچشمه میگیرد.»
اهمیت این دو پژوهش تنها در استخراج نرخهای بالای خودآزاری نبود، بلکه در این بود که این افراد متعلق به جماعتی معمولی از مردم بودند و افرادی نبودند که بهخاطر مشکلات روانی در بیمارستان بستری شده باشند. آنها افرادی بودند که شما در کلاس درس کنارشان مینشستید و در مغازۀ خواربارفروشی در یک صف کنار آنها میایستادید.
تمام این یافتهها بدان معنا بود که خودآزاری باید ازنو تعریف شود. در سال ۲۰۰۶، گروه کوچکی از دانشمندان در نخستین نشست انجمن جهانی مطالعۀ خودآزاری (آی.اِس٫اِس٫اِس) درست همین کار را انجام دادند. هیث به من گفت: «ما یک شب، سر شام و نوشیدنی، دربارۀ تعریف خودآزاری بحث کردیم. پیشخدمتِ بیچاره مجبور بود به هولناکترین صحبتهای سر شام در تمام عمرش گوش بدهد. ما از یکدیگر چیزهایی نظیر این میپرسیدیم: ’بنابراین، اگر درآوردن کرۀ چشمْ خودآزاری محسوب میشود، دربارۀ نوشیدن مادۀ سفیدکننده چه باید گفت؟‘»
تعریفی که آنها ارائه کردند هنوز معتبر است: خودآزاری غیرخودکُشانه عبارت است از تخریب خودخواسته و عمدی بافت بدن بدون قصد خودکشی و نه برای اهداف مجاز اجتماعی نظیر سوراخکاری بدن یا تاتو. مطالعات همهگیر شناختی نشان میدهد درحالیکه تا حدود یکسوم از تمام نوجوانان حداقل یک بار عمداً خودآزاری کردهاند کمتر از یک نفر در میان هر ده نوجوان و جوان بهطور مکرر دست به این کار زدهاند. علاوهبراین، اگرچه بسیاری از روایتهای فرهنگ عامه گزارش میدهند که خودآزاری امری «زنانه» است، مطالعات نشان میدهد که مردان و زنان تقریباً با نسبتهای برابر خودآزاری میکنند.
گروه افراد خودآزارْ گروهی ناهمگون است. بسیاری از آنها با افسردگی، اضطراب و اختلالات غذایی دستبهگریبان هستند. رفتار برخی با معیارهای اختلال شخصیت مرزی منطبق است، درحالیکه برخی دیگر دارای اختلالات طیف اُوتیسم هستند یا برخی، مانند من، دارای اختلالات اضطراب وابسته هستند. این گروهِ آخرْ بیشترین وقت را صرف اندیشیدن به خودآزاری قبل از اقدام به آن میکنند و دارای بالاترین ریسک خودکشی هستند.
درواقع، بهگفتۀ استفن لوئیس، استاد روانشناسی در دانشگاه گولف در اُنتاریو، زخمیکردن خود و دیگر صور خودآزاریِ بدنی از قاطعانهترین پیشبینیکنندگان رفتار معطوف به خودکشی در آینده هستند. لوئیس و دیگر روانشناسان معتقدند که خودآزاری نشانگر ناتوانی در رویارویی با عواطف پیشروست. گریز موقتی که خودآزاری فراهم میآورد میتواند پیشآیند گریز دائمیتر با خودکشی باشد.
قطعنظر از دلایل پیوند نزدیک خودکشی و خودآزاری، محققان هنوز در پی فهم این مسئله بودند که چرا افراد بهطور مکرر (و بهعمد) خودآزاری میکنند. متیو ناک، استاد کنونی روانشناسی در دانشگاه هاروارد، در پی فهم این موضوع برآمد. در آن هنگام او دانشجوی دکتری در دانشگاه یِیل بود و استادراهنمای او میچ پرینشتاین بود که اکنون استادِ دانشگاه نورث کارولینا در چپِل هیل است. ناک و پرینشتاین با غور در منابع علمیِ مربوط به دیگر رفتارهای تکراری و درخواست از افرادِ خودآزار برای ثبت خاطرات خود در یک دفترچه، مدل عوامل چهارگانه را در سال ۲۰۰۴ ارائه کردند.
پرینشتاین به من گفت که این مدل از طریق تقویت مثبت و منفی کار میکند. تقویت مثبت هنگامی است که انجام یک عمل به ما پاداش میدهد؛ تقویت منفی عبارت است از حذف چیزی که موجب میشود احساس بدی به ما دست دهد. خودآزاریْ هر دو نوع تقویت را فراهم میآورد: هم تقویت مثبت و هم منفی، چه برای دلایل درونفردی (با تغییر احساسات) و چه برای دلایل بینافردی (با تغییر روابط ما با دیگران). کسی که آنچنان بر اثر افسردگی بیحس شده است که هیچچیزی را احساس نمیکند ممکن است خود را زخمی کند تا چیزی را احساس کند: هرچیزی، حتی اگر آن چیز درد باشد. اینْ نمونهای از تقویت مثبت برای دلایل درونفردی است. افرادِ دیگر ممکن است مضطرب یا خشمگین باشند و دست به خودآزاری بزنند تا این احساسات را کاهش دهند. اینْ نمونهای از تقویت منفی درونفردی است. حتی برخی دیگر ممکن است به خودشان آزار برسانند تا نشان دهند چقدر پریشان هستند و باعث واکنش عزیزانشان شوند (تقویت مثبت بینافردی) یا از انجام کاری دست بکشند (تقویت منفی بینافردی). دلایل افراد برای خودآزاری هر بار میتواند متفاوت و شامل انگیزههای گوناگون باشد، اما برخی از این دلایل از دیگر دلایل رایجتر هستند.
پرینشتاین میگوید: «بهطور قطع رایجترین دلیلی که افراد برای خودآزاری بیان میکردند رهایی از حال بسیار بدی بود که گریبانگیر آنها بود.»
من میتوانم درستی این امر را درک کنم. احساسات شدید و منفی، که نمیدانستم چگونه با آنها کنار بیایم، همواره قبل از وقوع خودآزاری گریبانگیر من بود. گاهی هدفم این بود که احساس بهتری داشته باشم. در دیگر موارد، اشتیاق به کاهش شدت احساساتی نظیر خشم یا اضطراب با میل به مجازات خودم آمیخته بود. من سزاوار آزار بودم، من سزاوار احساس درد بودم و اینکه بر روی بدنم زخم داشته باشم تا جهان بداند فردی وحشتناک هستم. باوجوداین، همۀ افراد ابراز نمیکنند که، در حال خودآزاری، احساس درد میکنند؛ بخش چشمگیری از افرادِ خودآزار ابراز میدارند که کارهای آنها به درد فوری منجر نمیشود.
تمام این مسائل باعث شد جوزف فرانکلین، که دکتری خود را تحت راهنمایی پرینشتاین دریافت کرد و اکنون دانشجوی پسادکتری در آزمایشگاه ناک است، این پرسش را مطرح کند که آیا تفاوتها در ادراک درد میتواند در خودآزاری نقش داشته باشد [یا خیر]. او ۲۵ نفر را که بهطور مکرر خودآزاری کرده بودند به آزمایشگاه آورد و از آنها خواست دستان خود را در داخل آب یخ بگذارند، راهی متداول برای سنجش درد.
در مقایسه با ۴۷ فرد معمولی، افرادِ خودآزار قادر بودند که مدت بیشتری دستان خود را در داخل آب یخ نگاه دارند که نشانگر ادراکِ دردِ ضعیفتر است. فرانکلین همچنین دریافت که افرادی که، در کنترل احساسات و واکنش نسبتبه آنها، بیشترین مشکلات را داشتند طولانیتر از همه میتوانستند درد را تحمل کنند، گویی درد عاطفیشان موجب میشد از درد جسمانی غافل شوند.
پژوهش مرتبط ناک و همکارانش در دانشگاه هاروارد نشان داد که خودانتقادی نیز مدت زمان تحمل درد در افراد خودآزار را افزایش میدهد. فرانکلین معتقد است افرادی که بیشازحد خودانتقاد هستند ممکن است خود را وادارند که درد را برای مدت بیشتری تحمل کنند. به نظر میرسد این دو عامل، یعنی کنترل احساسات و خودانتقادی، مستقل از هم باشند و وجود آنها در کنار هم بهطور محتمل هرگونه ریسک خودآزاری را بیشازپیش افزایش میدهد.
این یافته دقیقاً درمورد من صدق میکرد. برخی از بدترین دفعاتِ خودآزاریِ من در پی مشکلات موجود در دانشگاه رخ داد، مثلاً بهدلیل مشکلات در تکمیل پایاننامهام، نمرهای بد در یک امتحان یا صرفاً نوعی احساس بدحالی کلی. من در نفرت از خویش دست و پا میزدم. شاید متخصصان بگویند که احساس من مبنی بر اینکه سزاوار درد هستم یا اینکه این احساس را بهنحوی بهواسطۀ رفتارم کسب کردهام تحمل آن را راحتتر میکرد.
عوامل بازدارنده از خودآزاریْ مسئلهای بود که ذهن فرانکلین و دیگر محققان را درگیر خود کرده بود. فرانکلین میگوید: «اگر همۀ ما با سکونِ درد حال بسیار بهتری پیدا میکنیم، پرسشی که مطرح میشود این نیست که چرا افراد بسیار زیادی خودآزاری میکنند، بلکه این است که چرا افراد بسیار اندکی این کار را انجام میدهند.»
اما آزمایشهای منتشرنشدۀ اخیر نشان میدهد که بیشترِ مردم نسبتبه زخمیکردن بدن خود انزجار شدید دارند. هنگامی که آنها تصاویر آزار بدنی را میبینند، روی خود را برمیگردانند: عمیقاً ناخوشایند است. اما این امر درمورد خودآزارها صدق نمیکند. هنگامی که این افراد به چنین تصاویری نگاه میکنند، نرمافزار ردیاب چشم نشان میدهد که آنها جذب این تصاویر میشوند که احتمالاً این عاملی چشمگیر در حفظ و تداوم این اختلال است.
باوجوداین، افرادی نظیر من که خود را زخمی میکنند برای غلبه بر درد جسمانی خودآزاری نمیکنند؛ ما برای غلبه بر درد عاطفی خودآزاری میکنیم. عصبپژوهی در حال نشاندادن چگونگی درهمتنیدگی این دو عامل است. هنگامی که شریکِ عشقیْ طردمان میکند دلشکسته میشویم. اضطرابْ وجود ما را آشفته میکند و ما را آمادۀ حمله میکند. خشم مشتهای ما را از نفرت لبریز میکند. عواطفْ اموری روانشناختی هستند، اما سرشتی جسمانی نیز دارند. هنگام حسکردن درد عاطفی و جسمانی، مغز ما از دو ناحیۀ یکسان استفاده میکند: یکی اینسولای جلویی، قطعۀ کوچکی از اعصاب مغزی که بخشی از قشر مخ در پشت هر دو گوش است؛ دوم کورتکس سینگولیت جلویی، قطعهای قلابشکل از بافت مغز در قسمت جلویی مغز٫ اینها مناطقی در مغز هستند که درد را پردازش میکنند، قطعنظر از اینکه ما نیش شکست عشقی را احساس کنیم یا نیش زنبور را.
داروهای تسکیندهندۀ درد نیز بر روی این دو ناحیه اثر میگذارند، قطعنظر از اینکه فرد در حال تجربۀ درد جسمانی است یا عاطفی. پژوهشی در سال ۲۰۱۰ در نشریۀ سایکالاجیکال ساینس نشان داد که داروهای تسکیندهندۀ درد نظیر تیلنول یا پاراستامول (استامینوفن) به تسکین ناراحتی ناشی از طرد اجتماعی کمک میکنند و همچنین فعالیت در اینسولای جلویی و کورتکس سینگولیت جلویی را کاهش میدهند. این بدان معنا نیست که تیلنول همان پروزاکِ بعدی خواهد بود، اما دقیقاً نشان میدهد که دردِ جسمانی و عاطفی چقدر در مغز با یکدیگر در هم تنیدهاند.
ویتلاک به من گفت: «اگر احساس میکنید از نظر عاطفی آسیب دیدهاید، آن دو ناحیه از مغز تحریک شدهاند. در میان افراد خودآزار، تجربۀ آسیب عاطفی بسیار شدید است. بنابراین، درحالیکه طردشدن میتواند باعث شود حال بدی داشته باشم، این امر باعث میشود فردِ خودآزار حال شدیداً بدی داشته باشد.»
همچنین این واقعیت که ادراک درد عاطفی و جسمانی از بسیاری از مدارهای عصبی یکسان بهره میگیرند «راه خلاص» عجیبی برای افراد خودآزار مهیا میسازد. آنها آموختهاند که درد با خودآزاری به اوج میرسد، اما سپس ازدیگرسو فروکش میکند. درد جسمانی، همانند درد عاطفی، کاهش مییابد.
این رابطه بود که موجب میشد من [برای تسکین بیشتر] دوباره به خودآزاری روی بیاورم. من از درد زخمها لذت نمیبردم، اما زمانی که درد جسمانی شروع به فرونشستن میکرد، بخشی از اندوه عاطفیِ مرا نیز با خود میبرد. خودآزاریِ من نهتنها بههیچوجه ژستهای شبهشاعرانۀ یک نویسندۀ بالقوه نبود، بلکه درواقع علامت اختلال ارتباط بین اینسولای جلویی و کورتکس سینگولیت جلویی من بود. مشکل آن بود که شرمساری زخمیکردن خود، آگاهی از اینکه اثر این زخمها برای همیشه بر روی پوست من باقی خواهند ماند و بالاخره ترس از اینکه کسی به راز من پی ببرد بدان معنا بود که هر آرامشی کوتاهمدت خواهد بود. خیلی زود، احساس بدتری از قبل پیدا میکردم که مرا در معرض تکرار دورههای درد روانی قرار میداد و، در پی آن، حتی خودآزاری بیشتر.
به جوانان خودآزار توجه بسیار زیادی شده است، اما چه بر سر آنهایی میآید که، در طول زمان، خودآزاری میکنند؟ هیچکس واقعاً نمیداند. راههای درمانْ بسیار اندک هستند. رایجترین شیوۀ درمان، «رفتاردرمانی دیالکتیکی» (دی.بی.تی)، افراد را تشویق میکند که نخست رفتار خود را تغییر دهند تا این کار منجر به تغییر الگوهای فکری شود. در کانون دی.بی.تی این باورِ بوداییگونه قرار دارد که هر فردی در حال انجام بهترین کاری است که از دستش برمیآید و میکوشد کار بهتر را انجام دهد، اما آزمایشهای بالینیْ نتایج آمیختهای را نشان میدهد. بخشی از مشکل آن است که اختلال شخصیت مرزی، یعنی هدف نخستین درمان به روش دی.بی.تی، بهطور کلی حالتی دائمیتر است، درحالیکه خودآزاری گاه اوج میگیرد و گاه فروکش میکند، بهنحویکه تعیین میزان تأثیر درمان را دشوارتر میکند.
ویتلاک به من گفت: «این امر برای والدین و عزیزانِ فرد واقعاً دیوانهکننده است، زیرا آنها فکر میکنند آن فردْ خطر و بحران را پشت سر گذاشته است یا از این کار دست کشیده است. سپس چیزی رخ میدهد و کل ماجرا دوباره ازنو آغاز میشود.»
آخرین باری که خودم را زخمی کردم، به چندین سال قبل برمیگردد. مقاومت در برابر تمایلات به خودآزاری [بهتدریج برایم] راحتتر میشود، اما هنگامی که تحت استرس شدید هستم اندیشههای خودآزاری دوباره برمیگردند. من آموختهام که خودم را از این اندیشهها دور نگه دارم و آنها را اظهارنظرهای بیارزشترین بخش مغزم تلقی کنم، نه نصایح عینیِ منبعی موثق. تکنیکهایی مشابه برای درمان اختلالات اضطراب مورد استفاده قرار گرفتهاند، نظیر اختلال وسواس فکریعملی که من نیز به آن مبتلا هستم. درواقع، این درمانها کمک کردهاند مغز من بهنحوی سامان یابد که بتواند با الگویی سالمتر کار کند. با گذراندن دورههای درمانی زیاد، آموختهام که احساسات گذرا هستند و من میتوانم بهنحوی با آنها مقابله کنم که منجر به شرمساری، خجلت و زخمیشدنم نشود.
فشارندادن دکمۀ خودویرانی کاری دشوار است، بهویژه هنگامی که میدانم لحظاتی کوتاه از آرامش مطلوب را برایم به ارمغان میآورد. زیستن در کنار این تمایلات و تسلیمنشدن در برابر آنها کار دشواری است. اما، درنهایت، خودآزاری صرفاً به یکی از گزینههای موجود در زرادخانۀ در دسترس من تبدیل شده است. خون من درون من باقی میماند و پوستم هم سالم میماند. زخمهای من رو به بهبودی میروند.
پینوشت:
این مطلب در تاریخ ۱۳ اکتبر ۲۰۱۴ با عنوان Why self-harm در وبسایت ایان منتشر شده است.
منبع: ترجمان
بیشتر بخوانید:
بررسی سادومازوخیسم از منظری روانکاوان