«همنوایی با جماعت» شاید اولین برداشتی باشد که از این تب همگانی دریافت میکنیم. کافی است اتفاق، رویداد یا مراسم خاصی باشد تا با موجی از همنوایی روبرو شویم که تلاش دارند درباره رویداد موردنظر اظهار عقیده، حمایت یا نقد کنند.
خاطرم هست که مدتی قبل از مرگ «سیمین بهبانی» که شایعه شده بود او مرده است، در یکی از این گروههای مجازی، یک نفر عکس مراسم تشییع جنازهای را گذاشته بود که در آن فرد مسنی پلاکاردی در دست داشت که روی آن نوشته شده بود: «سیمین به دیدار جلال رفت» و زیر آن مرگ «سیمین بهبهبانی» را تسلیت گفته بود. این مثال سادهای است از آدمهایی که اطلاعی از ماجرا ندارند، ولی برای اینکه از قافله عقب نمانند، در چنین اتفاقهایی حضور فعال دارند. در این مثال، این فرد اصلاً نمیدانست آنکه به دیدار «جلال» رفت «سیمین دانشور» بود و نه «سیمین بهبهانی».
چالشهای مختلف مجازی هم جای خود را دارند. این چالشها فراگیرترین رویدادهایی هستند که تعداد قابلتوجهی از افراد جامعه به آن پاسخ میدهند؛ برای مثال، چالش سطل آب یخ یا چالش انتشار عکس سیاه و سفید! چنین موجهایی صرفاً در فضای مجازی نیست. کافی است در اتوبان یک نفر در مسیر ویژه رانندگی کند، تعداد قابلتوجهی از رانندگان پشت سرش راه میافتند. یا حتماً شما نیز رانندگانی را دیدهاید که چندثانیه آخر چراغ قرمز را تحمل نمیکنند، اگر شما فهمیدید در این چند ثانیه کجای دنیا را فتح میکنند، به ما هم بگویید. چنین فرایندی در مورد موضوعهای سیاسیاجتماعی هم رایج است. برای مثال، در «انتخابات» این موضوع بهخوبی بهچشم میخورد. تا چندهفته قبل از انتخابات، تعداد زیادی از افراد را میبینید که نمیخواهند در انتخابات شرکت کنند یا میل دارند به فرد خاصی رأی بدهند، ولی یکی دو روز مانده، به موجی میپیوندند که تعداد قابلتوجهی از افراد در آن هستند و طبق یک واکنش اجتماعی رأی میدهند و نه بر اساس آن چیزی که به آن اندیشیدهاند.
به نظر میرسد چنین فرایندی در جامعه ما ریشه تاریخی دارد. از ضربالمثل «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» بگیرید تا افرادی که مرداد ۱۳۳۲، صبح میگفتند «زندهباد مصدق» و بعدازظهر «مرگ بر مصدق».
این موج تا مدتها همراه ما بوده و در ادبیات محاورهای ما جایگاه داشته و حالا خود را به شکل مشخصی نشان میدهد. «عباس کیارستمی» از دنیا میرود و آنکه حتی یکی از فیلمهای کیارستمی را ندیده، عکس پروفایل شبکه اجتماعیاش را به عکس او تغییر میدهد و درباره فیلمهایش سخنوری میکند. به لحاظ روانشناختی، طبیعتاً چنین فرایندی «معنا» دارد که قصد داریم از دو دیدگاه به بررسی این موضوع بپردازیم: یکی از دیدگاه اندیشمندان اگزیستانسیال و دومی از دیدگاه روانکاوی و با رویکرد روابط اُبژه.
اضطراب که منتشر شود، از زهر آن کاسته میشود
به طور کلاسیک، احتمالاً وقتی اضطراب، بین تعداد زیادی از افراد باشد، از زهر و رنج آن کاسته میشود؛ برای مثال، کنارآمدن با اندوه ازدستدادن والدین در یک زلزله، خیلی راحتتر از کنارآمدن با اندوه ازدستدادن همان والدین در یک سانحه تصادف است. در هر دو، ما عزیزانمان را از دست میدهیم، ولی در دومی رنج بیشتری را تحمل میکنیم. چرا؟ چون در این تجربه تنها هستیم، انگار فقط ما هستیم که عزیزمان را از دست دادیم، ولی در زلزله، افراد دیگری غیر از ما هستند، که خانوادهشان را از دست دادهاند، شاید همسایه، دوست، فامیل. در این صورت، ما اضطراب کمتری متحمل میشویم، چراکه این رنج همگانی است. بخشی از کارکرد «ازقافلهعقبنماندن» در اتفاقهای سیاسیاجتماعی، همین کاهش تنش است. هرچه تنش همگانیتر باشد، از اضطراب آن کاسته میشود.
اما این کاهش تنش در رویدادهایی که منجر به مرگ یک فرد مشهور میشود، کمی متفاوت است؛ برای مثال، در مرگ فردی همچون «مرتضی پاشایی» که جمعیت زیادی را به مراسم تشییع جنازهاش میکشد، یا در مرگ «سیمین بهبهانی»، «حبیب محبیان»، «هادی نوروزی» یا «عباس کیارستمی» که تب تسلیتگویی را در افراد موجب میشود، به نظر میرسد فرایند دیگری در جریان است.
اندیشمندان اگزیستانسیال برای چنین فرایندهایی پاسخهای جذابی دارند. وقتی آنها «اضطراب مرگ» را بررسی میکنند، به دو نوع مکانیسم دفاعی اشاره میکنند که انسانها برای رویاروشدن با اضطراب مرگ از آنها استفاده میکنند. آنها معتقدند بشر برای کاهش این اضطراب یا «میپیوندد» یا «میگسلد»، یا همان گونه که «اریک فروم» میگفت: «انسان یا در آرزوی سلطهپذیری است یا مشتاق قدرت». آنها که دچار چنین اضطراب و دلهرهای میشوند، یا خود را در توده «حل» میکنند تا اضطراب منتشر شود، یا خود را «مستثنا» میکنند. حلشدن در توده، فرایندی است که به ما یاری میرساند تا این «تب» ازقافلهعقبنماندن را توجیه کنیم.
زمانی که یک فرد مشهور میمیرد، اضطراب مرگ افراد بالا میآید. شاید چنین احساس یا تفکری در ناخودآگاه جریان پیدا کند که «اگر فلان فرد مشهور، این چنین بهراحتی میمیرد، پس چه تضمین که من امن باشم از این مرگ» و اضطراب مرگ، در فرد مستولی میشود. آنها که تلاش میکنند در هر اتفاقی، عکسالعملی نشان دهند، احتمالاً در تلاش هستند تا با حلکردن خود در موجی که در توده اتفاق افتاده و با منتشرکردن اضطراب، خود را برهانند از دلهرهای که بر آنها مستولی شده است.
این موضوع صرفاً درباره مرگ افراد نیست. اگزیستانسیالیستها معتقدند که برخی از افراد در پاسخ به «اضطراب تنهایی» نیز به موج میپیوندند. وقتی تعداد قابلتوجهی از افراد روی یک موج سوار هستند، فرد ممکن است احساس کند تنهاست در این اقیانوس ناآرام، جدا افتاده است و چه اضطرابی بالاتر از اضطراب جداماندن از «دیگری»ها؛ ولی چه حاصل که اضطراب تنهایی با «پیوستن» به آدمها، حلوفصل نمیشود.
«هایدگر» اگر زنده بود و میتوانست چنین فرایندی را مشاهده کند، احتمالاً چنین میگفت که آنها در مرتبه «فراموشی از هستی» گیر افتادهاند و بنابراین خود را به وراجیهای بیارزش روزمره دلخوش کرده و در آنها غرق میشوند، تا جایی که تسلیم دنیای روزمره شده و دلواپس شیوه پوشش فلان تیم در المپیک، شیوهٔ مرگ فلان سلیبریتی، یا جلوزدن از فلان راننده پرمدعا میشوند و هیچ وقت به مرتبهای نمیرسند که از «آنچه هستند» لذت ببرند، از «وجود چیزها» لذت ببرند نه از «شیوه وجود آنها».
همنوایی به مثابه پیوند با اُبژه
روانکاوهای کلاسیک معتقد بودند که چنین احساسهایی وصل میشوند به «رانه»ها، مثل رانه مرگ. اما نظریهپردازان روابط اُبژه، بهویژه افرادی مثل «وینیکات» و «فیربرن»، چنین احساسهایی را متصل به اُبژهها در نظر میگیرند. این نظریهپردازان معتقدند که «هستی» از الگوهای ارتباطی شکل میگیرد، انسان چیزی نیست جز میلیونها واحد ارتباطی که از زمان نوزادی تا الان روان او را ساختهاند.
بنابراین اگر فردی در فرایند رشدیاش الگوی ارتباطی ناسالمی را تجربه کرده باشد، احساسِ «بودن» و «هستی» او نیز ممکن است مختل شده باشد. در چنین وضعیتی فرد در تلاش دائم است تا اضطراب این هستی ناتمام، این بودن دلهرهآور را به شیوههای مختلف کاهش دهد. در این راه، آنها احتمالاً با پیوستن به جمع کثیری از افراد، با ارتباط برقرارکردن با آنها، با همراهشدن با آنها، امید به «دیدهشدن» دارند، امید به گرفتن آن چیزی که قرار بوده از «بزرگدیگریهای» زندگیشان بگیرند، ولی در این راه شکست خوردهاند: امید به ارتباط. بهواقع، آنها امید دارند با چنین فعالیتهایی، شکستهای اولیه خود در ارتباط با اُبژههای اصلی زندگیشان را ترمیم کنند. آنها در هر لحظه تلاش میکنند تا پیوند خود را با اُبژهها تداوم ببخشند.
برای برخی از افراد که تجربه ناکافی از ارتباط سالم را در کودکی تجربه کردهاند، «جداماندن»، «طردشدن» و «خارجازگودماندن» به مثابه فروپاشی روانی است و حس «اگزیستنس» آنها را تهدید میکند. بادیگریبودن، به آنها احساسی از «بودن» میدهد، احساسی از «هویت».
اما «دونالد وینیکات»، روانکاو اسکاتلندی، اگر زنده بود و چنین فرایندی را میدید، احتمالاً میگفت: آنها با همراهشدن با دیزایرهای دیگری، از مسیر نرمال رشد خود خارج شدهاند و بهغایت زیست نمیکنند. از «خودبودن» دست کشیدهاند و به نیازهای محیط پاسخ میدهند، چراکه جایی در زندگی کودکیشان، محیط (در اینجا والدین) در هماهنگکردن خود با نیازهای کودک شکست خورده و رابطه بهمعنای کامل در روان آنها شکل نگرفته است و بنابراین در بزرگسالی نیز همچنان به دنبال تداوم ارتباط با آبجکتها هستند.
نتیجه
اگر با چنین دیدگاه و نگرشی به موضوع «تب عقبنماندن از قافله» بنگریم، نتیجه قابلتوجهی کسب میکنیم. اگر در چنین فرایندی یک «اضطراب»، «دلهره» و «نگرانی» درباره «جداماندن» در جریان است، پس احتمالاً ما با یک جامعه نگران سروکار داریم، یک جامعه مضطرب، جامعهای که «امنیت ارتباطی» را تجربه نمیکند، جامعهای که نمیتواند با دلهرههای هستیشناختیاش «کنار» بیاید، سر و کار داریم.
احتمالاً بین والدین و فرزندان در سطح خانواده شکاف وجود دارد که ارتباط بهدرستی در روان فرزندان این جامعه شکل نمیگیرد، شکافی که ممکن است در سطح تعاملات کلان اجتماعی نیز در جریان باشد و موضوعهای اجتماعی «دستاویز»ی هستند، برای نمایش و کاهش تنش این شکاف.
منبع: سپیده دانائی