ادامه از بخش اول: فروم و مولوی هر دو افرادی مهاجر بودند از دست نیروهای وحشی مغول و نازی و این جدایی از موطن، موجب تماس بیشتری با گروههای متعدد و شیوههای متعدد حیات شده است و مجالی برای استخراج مسائل مشترک وجود انسانی فراهم آورده و ایمان آنها را به واقعیت انسانی جهانی و قابلیت انسان در خلق نمادها بیشتر کرده است. به نظر این دو فرد بزرگ، در هر زمان و مکانی، آدمی از دردهای یکسانی رنج برده است: فقدان ارتباط درست با دیگران و جهان.
با در نظر گرفتن انسان کاملاً رشدیافته، اکنون میتوان بهسراغ پرسش دوم رفت: چنین سنجهای چه میتواند به انسان مدرن غربی اعطا کند؟ برای پاسخ، نیازمند ارزیابی غرب امروز و برخی شباهتها با بسط تاریخی آنیم. جوامع تکنولوژیک و علمی، مبتنی بر تعارضات فردی یا اجتماعیاند. جوامع غربی برای حل این تعارضات، بهشدت متکی بر عقل و اعمال آن به رفتار اجتماعی برحسب قانوناند، در حالی که این واقعیت را نادیده میانگارند که عقل بهطور طبیعی سودانگار است و میتواند در خدمت سلامت و خلاقیت یا رانهها و تمایلات حیوانی انسان قرار بگیرد. غرب در حال حاضر، در حال نزدیک شدن به پایان و غایت اِعمال عقل در رفتار اجتماعی است و تصدیق میکند که عقل بهتنهایی نمیتواند امنیت و صلح داخلی را تمهید کند. خردگرایی و سکولاریسم به غرب کمک کرده است تا از درجهی کمتر آگاهی به درجهای گستردهتر حرکت کند. در جریان تاریخ غرب، به استثنای عصر تاریکی، از زمان یونان باستان به اینسو، اهمیت عقل رو به فزونی داشته است. جهان غرب بهتدریج از جهان جادویی فاصله گرفته و بین انسان و طبیعت جدایی افتاده است. تمایل فرهنگی غرب هماره متکی به آگاهی فراگیر، تکنیکهای علمی بهمثابهی ابزار کنترل طبیعت و مطالعهی آدم و اجتماع و تفردِ رو به تزاید آدمی بوده است. عصر رنسانس و روشنگری، امیدی کلان به انسان غربی اعطا کرد و خود را چون تقلایی بزرگ برای بسط انسانی کلی و غایتش معرفی کرد. اما این تابش صبحگاهی بهزودی مغلوب مفهوم انسان اقتصادی شد و جنگهای بزرگ بهنوبهی خود، تمایلات اومانیستی این عصر را به پدیدههایی ثانوی بدل کرد. عقلگرایی، تکنولوژی، نظام اجتماعیِ مناقشهبرانگیز، تعارضات اجتماعی و فردی و شرایط فرهنگی در غرب، سرانجام نسلی از روشنفکران چندپاره را در اجتماعی کاملاً سازمانیافته پدید آورد.
منتقدان اندکی که آثارشان هنوز ریشه در سنت اومانیستی غرب دارد، مثل ماکس شلر، ارنست کاسیرر، اریش فروم، جولیان هاکسلی و دیگران، اخیراً نابسندگی عقل خودبنیاد را در حل موقعیتهای کل حیات و تضمین یقین و شادی، تصدیق کردهاند. غرب از حیث تاریخی، شاهد جدایی بیشتری بین احساس و عقل بوده است تا شرق. این جدایی بیش از پیش منجر به جستوجو برای پاسخی به کلاف وجودی انسان شده است. در شرایط کنونی، رشد عقل و اعتماد کلان به آن، انسان غربی را به دروازهی وضعیت مابعد فرهنگی رسانده است.
یک عامل کلان در افزایش هشیاری تکنولوژی است که بیانگر افزایش تلفیق عقل و تکنیک علمی است و سرچشمههای طبیعی را به کالاهایی مصرفی بدل کرده است. مکانیسم تجاریسازی تنها به تولید کالا و در معرض فروش قرار دادن آن بسنده نکرده، بلکه از نتایج روانشناسی علمی هم استفاده کرده است تا ارزشها و منافع و حتی رانههایی نادرست خلق کند؛ بهنحویکه اگر انسان در پی این کالاها و چیزهای بیارزش تقلا نکند، بیبها میشود. آدمی کمال خود را نادیده میانگارد و سرنوشت خودش را قربانی میکند تا اشیا را کامل کند. این امر اگرچه چند دهه پیش حالتی کمونی داشت و فقط برخی اندیشمندان بر آن مشرف بودند، اما امروزه چنین پدیدهای به باوری عمومی بدل شده است. واکنش نسل جوانتر به سنجههای سنتی موفقیت و آسایش فیزیکی، حاکی از آن است که اگرچه کالاهای مادی ضروریاند، اما برای خوشبختی کافی نیستند. تبعید معنا و حضور ملال، محصول چنین نگاهی به حیات است که آن را در کالا تلخیص میکند. ترس و اضطراب، محصول التفات انسان غربی به این وضعیت وجودی است. امروزه جهان بهنحوی ناامنتر شده است. قدرت تخریبیِ غیرقابل باور جنگ هستهای، ترس و اضطراب فراوانی خلق کرده است که نیازمند بصیرتی جدید به حیات است. برخی افراد امروزه بر این باورند که آدمی فقط یک دشمن دارد: خودش. باید او را علاقهمند به خودش کرد، تغییر رویه ضروری است.
اما از سویی دیگر، جایگاه انسان در جهان نیز گسترده شده است. آدمی در یک معنا، موجودی است که هرچه بیشتر به بخشی از جهان گسترده تبدیل شود، جدایی بین انسان و محیطش بیشتر کاهش مییابد. اکتشافات علمی بهتدریج چشمانداز کیهانی جدیدی بر آدمی تحمیل میکند که وی را در آستانهی وضعیت فرهنگی جدیدی قرار داده است.
عامل دیگر منازعهی فردی و اجتماعی است. جامعهی صنعتی و مدرن از اصل منازعهِی اجتماعی و فردی برحسب رقابت گسترش یافته است؛ چنین امری اساس و بنیاد نظریهی اجتماعی مدرن و کشفیات یکسویهی مارکس، فروید و داروین را شکل میدهد. رفتهرفته منتقدان غربی متوجه شدهاند که علیرغم حضور تنازع، انسان برای پیشرفت، باید این تنازعات را حل کند، نه اینکه آنها را افزایش دهد. بهعلاوه، برخی افراد در حال کشف نقش خلاقیت و عشق چونان مکانیسمهای روابط بیناشخصی انسانی هستند تا تناقضات اجتماعی را حل کنند. این عوامل انسان غربی را در موقعیتی یکه قرار داده است؛ او باید شرایط را مجدداً در نظر بگیرد، زیرا غرب صاحب ابزار بنیادی برای حالت طبیعیِ انسان است و اساساً توانایی دخل و تصرف فراوانی در آن دارد. غرب با انصاف بیشتری میتواند آن را به همه ارزانی کند. بهعلاوه، غرب نهادهای اجتماعی و سازمانهای بشری را تا چنان حدی گسترش داده است که محصول آنها میتواند اتوماسیون بیشتر، بیماری روانی و موجودات روباتمانند باشد یا برعکس، این ابزارها ممکن است برای خلق تعلیقی وجودی برای باززایی خلاقیت و شادی به کار رود. اما معطوف کردن سرچشمههای غرب به سمت باززایی جوامع سالمتر، شادتر و آرامتر یعنی ظهور تنازعی بزرگتر و شدیدتر. علاوه بر منازعات متعدد سیاسی، اقتصادی و محلی که وجود دارند، منازعهی اصلی از ظهور وضعیت وجودی و تقابل انسان اجتماعی سنتی و معاصر برمیآید. توینبی و دیگرانی که فرهنگ غربی را فرهنگی مسیحی در نظر گرفتهاند، برای حل این منازعهی کلان، بر بازگشت به ارزشهای اخلاقی مسیحی تأکید میکنند. بیشک این ایده در صورتی باارزش و معتبر خواهد بود که آگاهی و رفتار مردم، هماهنگ با کتاب مقدس باشد و نهادهای اقتصادی، سیاسی، روانی و اجتماعی بتوانند برحسب معیارهای ارائهشده از سوی این کتاب عمل کنند. از آنچه اکنون میدانیم، میتوان مطمئن شد که چنین چیزی یک رؤیاست، یک خطاست، طریقی برای عقبنشینی است و فقط دری گشوده به سمت شکست و هزیمت است. بهعلاوه، طبیعت انسان میگوید که وقتی او از وضعیت قبلیاش آگاه میشود، دیگر نمیتواند به آن وضعیت بازگردد، مگر آنکه از نظر روحی و روانی مریض شود. همین که طفل شروع به راه رفتن کرد، نمیتواند به وضعیت بیتحرک قبلیاش بازگردد.
از سوی دیگر، اقتصاددانها و صنعتپیشگانی وجود دارند که بر اسباب و آرامش مادی تأکید میکنند، ولو آنکه چنین اسبابی سرانجام به اجتماع روباتها و افرادی خودکار و ماشینی رهنمون شود. به نظر این افراد، اعتماد انسان به اتوماسیون، وی را وادار به پذیرش مکانیزاسیون بیشتری کرده است. با این وجود، آنها عکس آن را درنمییابند؛ یعنی اتوماسیون نیز ابزاری است که نیازمند بازتعریف نقش جامعه و صنعتیسازی است. اگر ما اتوماسیون را چونان یک محصول در نظر بگیریم، چونان یک ابزار که انسان آن را خلق کرده است، به این معناست که انسان راه دیگری به غیر از آگاه شدن از اصول و کارکرد آن ندارد و باید این امر را تصدیق کند که آگاهی به نحوهی کنترل آن، وظیفهای آموزشی و ضروری برای همه است. اوقات فراغت ایجادشده توسط فرآیند اتوماسیون، باید وقت و مجال کافی برای تولد مجدد انسان در خلاقیت و بلوغ در اختیار آدمی قرار دهد. روشنفکرانی وجود دارند که در پرتو فرهنگ حقیقی غرب، علیه تمایلات مکانیستی واکنش نشان دادهاند و حق بزرگی بر گردن اندیشهی غرب دارند. از جملهی این روشنفکران اریش فروم است که مدعی است مسئله بر سر انتخاب بین کمونیسم در مقابل دموکراسی غربی نیست، بلکه مسئله بر سر انتخاب بین تبدیل به روبات شدن یا انسان بالغ شدن است. او بصیرتی تیزهوشانه در خصوص رشد ویژگیها و خصایص انسان غربی از قرون وسطا تا قرن بیستم عرضه میکند و از این بحث میکند که چگونه تنوع و تکثر منافع، میتواند به بسط جوامع خلاق کمک کند.
در رفع منازعات وجودی و فرهنگی، گروه دیگری نیز وجود دارند که با تعلقات اصیل علمی به حکمت و خرد شرقی، به این باور رسیدهاند که در این چند هزار سال اخیر، شرق به فضایل و کمالات بسیار قابل توجهی دست یافته است. شرق میراثی عظیم را برای انسان غربی بالغ به ارث گذاشته است؛ بهنحویکه انسان غربی با نگاهی به این میراث، خودش را در کیهان میبیند تا در جامعه و تاریخ. این اندک افراد باهوش، فهم از شرق را بیش از همهی نوشتههای جهانگردان اولیه، میسیونرها یا حتی مستشرقان، در چند قرن اخیر به پیش بردهاند. بهجای جستوجوی دفینهها، سرگرمیها یا پیگیریِ پیشرفت اقتصادی در شرق، آنها در پی معنای زندگی، حکمت و خرد شرقی و رویکردی به زندگی برای بازسازی انسان هستند. یویگ، واتز، سوزوکی، تاگور و دیگران به این دسته تعلق دارند، اما این افراد فلسفهی شرقی را به مخاطبان مشتاق غربی معرفی و تفسیر کردهاند، بدون آنکه نخست یک مبنای نظری عام را برای تعریف جایگاه حکمت شرقی در غرب عرضه کرده باشند. اگرچه کار آنها بسیاری از مفاهیم شرقی را شفاف و روشن کرده است، برخی اکنون تلاش میکنند تا این شکاف را پر کنند. یکی از معروفترین اندیشمندان، هارولد کلمان رئیس انستیتو آمریکایی روانکاوی است که برای این امر تلاش میکند. بصیرت و آگاهی دکتر کلمان به جستوجوی انسان غربی برای سلطه بر زندگی و نیز پذیرندگی او نسبت به ذهن شرقی، این امر را برای او ممکن ساخته است که این دو حالت اندیشه را برحسب نیازهای انسان مدرن تحلیل و مقایسه کند و به کار بَرَد. او مینویسد:
«برای قالبریزی و تسلط بر زندگی، غرب ارزش فراوانی برای عقل، ارادهی معطوف به قدرت، برتریجویی، انکار احساسات و ماتریالیسم قائل شده است. تا حدودی برخی فلسفهها و ادیان در غرب، اما بسیاری در شرق، بر ارزشهایی تأکید میکنند که نه تنها متضاد تمایلات آپولونی است [حالات آپولونی بر قالبریزی و تسلط بر زندگی تأکید میکنند]، بلکه متضاد تمایلات دیونیزوسی نیز است [تمایلات دیونیزوسی بر انگیزش شدید همهی احساسات، خلق حالات جذبه و ترک و تسلیم خود به کل بزرگتر تأکید میکنند]. متافیزیک شرقی، نه فلسفهی نظری آنطور که ما در غرب آن را میفهمیم، چیزی را تعریف میکند که در حالت سلبی است؛ یعنی چیزی را میگوید که وجود ندارد و حد و کرانهای غیرعقلانی، غیرتکنولوژیک، بیزمان و بیمکان و غیرماتریالیستی است و غیرهمنوا و غیرمتعارف برای نظام ارزشی غربی نیز هست، اما طغیانی علیه آنها نیز محسوب نمیشود. چنین چیزی که نه همنواست و نه طاغی، کاری با تصدیق و رد ندارد. ذن بودیسم نمونهای از این رویکرد است که بر تمایلات دیونیزوسی تأکید نمیکند، برخلاف تصوری که در غرب وجود دارد مبنی بر اینکه فلسفههای شرقی این کار را میکنند، به تمایلات آپولونی نیز وقعی نمینهد. برخلاف دیدگاه بسیاری از غربیان در باب فلسفههای شرقی، توصیه به زهد، تسلیم یا پرهیز از گوشت در این اندیشهها وجود ندارد. ذن فلسفهای عملی و زنده است. وقتی از استادی پرسیدند که ذن چیست، پاسخ داد: وقتی گرسنهای، بخور و وقتی خستهای، بخواب.»
هاکسلی در کتاب «معرفت، اخلاق و سرنوشت»، بهزیبایی دلواپسیاش نسبت به انسانیت را ذیل مفهوم اومانیسم تکاملی تلخیص میکند. به نظر او، تاریخ و رشد فرهنگی ادامهی تکامل طبیعی است. او سپس حقیقت قطبیت اندیشهی غربی و حقیقت وضعیت وحدت و یگانگی را توضیح میدهد:
«اصل اساسی اومانیسم تکاملی این است که نیروهای روانی و روحی، اثر نافذی دارند و بهراستی اهمیتی قطعی در سرنوشت بشر ایفا میکنند. آنها نه فراطبیعیاند، نه بیرون از آدمی، بلکه در درون او قرار دارند. نوع بشر که تکاملی در نظر گرفته میشود، مکانیسمی روحی-اجتماعی است که باید با استفاده از این نیروها عمل کند. ما ناچاریم طبیعت این نیروها را بفهمیم.
در وهلهی نخست، در انسان خیر و شر هست. این حقیقت اخلاقیِ واضح در آموزههایی مانند گناه اولیه، بیانی کلامی یافته است و در فرضیهی قدرتهای فراطبیعی خیر و شر، اهورامزدا و اهریمن، فرافکنده شده است. اما این تمایز خام برحسب مطلقهای اخلاقی مانند خیر و شر، نیازمند صورتبندی مجدد در پرتو روانشناسی و تاریخ است. در سمت منفی، نیروهایی چون نفرت، حسادت، ناامیدی، ترس، خشم و تجاوز مخرب و خودپسندی را در همهی اشکالش داریم؛ از حرص تا شهوت قدرت. در سوی مثبت، فهم و عشق را در معنای موسع کلمه داریم که شامل عشق به زیبایی و اشتیاق برای حقیقت، میل به خلق و بیان کامل، اشتیاق برای مشارکت و احساس مفید بودن و… است.»
فلسفهی غربی برای این گرایش فکری است که میتواند از سهم مولوی در زندگی بهره ببرد. اما آثار اریش فروم به نظر من، ارتباط بیشتری با مفاهیم و تصورات مولوی دارد. [در واقع قرائت روانکاوی اومانیستی فروم بود که مرا به آغاز این پژوهش برانگیخت.] فروم بهدرستی بصیرت مولوی را با سرشت بشری مرتبط کرده است. در بین متفکران امروزی، فروم از این توهم رنج نمیبرد که کل معرفت روانشناختی با فروید یا فروم آغاز میشود. او معتقد است که اندیشهی خلاق، کارکرد صحیح و شایستهی انسان بوده است و تاریخی مطول دارد.
فروم معتقد نیست که بهروزی همان غیاب بیماری است. او برخلاف فروید، غایت روانکاوی را به «رهایی بشر از نشانههای روانرنجوری، بازدارندگیها و نابهنجاریهای شخصیتیاش» محدود نمیکند. فروم مفهوم بهروزی را از وضعیت انسان بالغ و سالم استخراج میکند؛ یعنی حضور شادی.
فروم و مولوی هر دو خود را در فرآیند پویا و تکاملیِ زندگی ملاحظه کردهاند. آنها با فروید متفاوتاند که انسان را چونان موجودی منفرد و ایزوله میبیند و سپس انسانهای بیمارِ فرهنگ خودش را مطالعه میکند و آن را به انسان بماهو تعمیم میدهد. فلسفهی مولوی و فروم، خودش را مشغول انسان در حوزهای مشخص نمیکند، بلکه انسان را برحسب غایت فرجامینش لحاظ میکند در نسبت با وجودش، رشد بالقوهاش و در این باور که «بشر همان نوعِ بشر است.» هر دو متفکر اومانیست، در این باور که آدمی غایت خودش است، مشابه شبستری میاندیشند که گفت: «نه آخر علت غایی در آخر/ همیگردد به ذات خویش ظاهر»
علت دیگر برای مقایسهی این دو اومانیست، این است که آنها علیرغم جدایی هفتقرنی، هر دو اگر نه در دورانی یکسان، اما در زمانهای مشابه، میزیستند. زمانهی مولوی زمانهی خوف، ناامنی و غوغا بود. هراس از تاختوتاز مغولان، مشابهت فراوانی با ترس انسان مدرن از امکان جنگ اتمی دارد. بهعلاوه، در هر دو مورد، آموزههای دینی رو به تباهی داشت. هر دو عصر، شاهد انسانهای در راه است، اما به کدامین مقصد و کدامین هدف؟ بهسختی میدانیم. در همهجا انسان به ابزاری برای تولید و بازیهای سیاسی و تعصب تبدیل شده است. در هر گوشهای، فردی پارهای از الماس حقیقت را مییابد و فریاد میزند که او صاحب کل حقیقت است. بدینترتیب، در عصر مولوی، پاپ، خلیفه و رهبران مغول بیهیچ دلیل واقعی، میلیونها انسان را به بردگی گرفتند. آدمی با آدمی میجنگید؛ درست همانطور که اکنون علیه روح خویش مبارزه میکند. در چنین محیط اجتماعیای، هم مولوی و هم فروم به امواج عصر خود واکنش نشان دادهاند؛ رهانیدن آدم و فراتر بردن وی بر فراز ابرهای سیاست بهنحویکه بتواند مجدداً خورشیدِ بهتازگیطلوعکرده و طلوع عصر جدید را ببیند. هر دو، روی مثبت سکهی سرنوشت آدم را دیدند. هر دو، در زمانهای بحرانی زیستند و باید به یاد آورد که در هر دورهی بحرانی، افراد شدیداً حساس و باهوش، مسئلهی آدمی را فهمیدهاند.
در زمانهی مولوی، اقدامات بیرونی، حتی ثروت و قدرت، کارایی خود را از دست دادند. در عصر فروم، حتی آنانی که صاحب معرفت، سود و قدرت قابل توجه بودند نیز در جستوجوی امنیت بودند. امروزه تخصصیسازی در علوم فیزیکی و اجتماعی، انسان را صرفاً به طبقهبندیکنندهی واقعیات و ناتوان از اِعمال این معرفت برای بهبود موقعیت زندگیاش بدل کرده است. حیات عقلانی تودهای نیمهباسواد ایجاد کرده است که گامی بیشتر بهسوی ازخودبیگانگی برداشتهاند.
در زمانهای اینچنین که مشخصهاش نابسندگی اخلاق، اصول دینی و حتی معرفت است، ارزشها و نظام ارزشی نیز بهعنوان معیار رفتار انسان نابسنده شده است. بدینترتیب، وظیفه اصلی در مقابل اندیشمندان بزرگ، کشف هنجاری جدید و خلق نظام ارزشی جدیدی است هماهنگ با تجدید حیات کامل انسان. مولوی و فروم با ترفیع عوامل عشق، صمیمیت و انسانیت بر فراز قوانین و مقررات، برای این امر تلاش کردهاند.
فروم و مولوی هر دو افرادی مهاجر بودند از دست نیروهای وحشی مغول و نازی و این جدایی از موطن، موجب تماس بیشتری با گروههای متعدد و شیوههای متعدد حیات شده است و مجالی برای استخراج مسائل مشترک وجود انسانی فراهم آورده و ایمان آنها را به واقعیت انسانی جهانی و قابلیت انسان در خلق نمادها بیشتر کرده است. به نظر این دو فرد بزرگ، در هر زمان و مکانی، آدمی از دردهای یکسانی رنج برده است: فقدان ارتباط درست با دیگران و جهان. و در هر عصری، انسان این را سهلتر یافته است که با دردش بسازد و چیزهایی را جایگزین این ارتباط کند.
شرایط اجتماعی باید در دگرگونی ویژگیهای انسان اجتماعی و زاده شدن انسان جهانی مفید باشد. به همین دلیل، ایدههای مولوی و فروم، سازگار با اهداف و هماهنگ با اصول ایشان است: آزادی از محدودیتهای نهادهای اجتماعی. نشانههای آسیبشناختی و بحرانهای روانی از بین خواهد رفت، اگر فرد خودش را بیابد و به موضوع عمل خودش بدل شود و در هماهنگی عاشقانه با همنوعانش بزید. پیشنهاد فروم تلفیق خرد فرهنگی و تکنیک علمی است در همان معنایی که کانت معتقد بود حواس بدون فاهمه، نابسنده است و فاهمه بدون حواس، کور است. فروم میتواند ادعا کند که خرد فرهنگی بدون معرفت علمی ناکاراست و تکنیک علمی بدون خرد فرهنگی، مشکوک است. بصیرت فرهنگی و علمی، او را بدین امر رهنمون شد که بگوید عقل انسان زمانی زاده شد که او از طبیعت جدا افتاد و شادی ناخودآگاهش را از دست داد. این جدایی موجب آگاهی و اضطراب اولیه و باعث برداشتن گام اولیه در بسط کامل آدمی و یافتن هماهنگی جدید شده است. فروم در همینجاست که در آدمی، حیوانی کوچک و انسانی جهانی کشف میکند، در حالی که فروید از رابطهی این دو، چشم میپوشد.
در فرآیند تأمین ارتباطی جدید، انسان با موقعیتهای اجتماعی متعددی مواجه میشود که قابلیتهایش را معطوف به مسیرهای متعددی میکند؛ مانند مازوخیسم، سادیسم، مطابقت و تخریب یا امور مولد. فروم مولد بودن، خلاقیت، سلامتی، شادی و تولد کامل را همسان میانگارد. انسان اجتماعی در فرآیند رشد کامل، باید خود را معطوف به مفهوم انسان جهانی کند. اصولی که مولوی به کار میبرد، به نظر فروم نیازی ضروری برای رشد سلامت و بلوغ است. استادی در این اصول، نیازمند تمرین، تمرکز، شکیبایی، حساسیت و نظم است. باید نسبت به ضمیر انسانی حساس شد تا دلیل اضطراب و افسردگی را دریافت. باید بر روی لحظات تمرکز کرد و صبورانه به پاسداری از احوال نفس پرداخت تا قابلیت خلق و عشق جوانه بزند.
نباید فراموش کرد که شرایط اجتماعی و انسانی قرن هفتم، سادهتر از شرایط امروزی بود و از این رو، امروزه مسائل پیچیدهترند و نیاز به تمرکز بیشتری دارند. به قول فروم، «جامعه باید چنان سازمان یابد که طبیعت اجتماعی و عاشقانهی انسان، جدا از وجود اجتماعیاش نباشد، بلکه با آن یگانه باشد.»
بخش اول این مقاله را می توانید از اینجا بخوانید.