به گزارش سایک نیوز به نقل از فرهنگ امروز، فروم و مولوی هر دو خود را در فرآیند پویا و تکاملیِ زندگی ملاحظه کردهاند. آنها با فروید متفاوتاند که انسان را چونان موجودی منفرد و ایزوله میبیند و سپس انسانهای بیمارِ فرهنگ خودش را مطالعه میکند و آن را به انسان بماهو تعمیم میدهد. فلسفهی مولوی و فروم خودش را مشغول انسان در حوزهای مشخص نمیکند، بلکه انسان را برحسب غایت فرجامینش لحاظ میکند در نسبت با وجودش، رشد بالقوهاش و در این باور که “ بشر همان نوعِ بشر است. ”
افراد خلاق، بهویژه صوفیان بزرگ، نقش مهمی در استمرار فرهنگ و تمدن ایرانی ایفا کردهاند. شخصیت مولوی و فرآیند تولد مجدد وی، یکپارچگی و شیوهی تعالیبخشی به فرهنگ زمانهاش، موضوعی مهم در روانکاوی و رواندرمانی برای تحلیل است. مثنوی برخلاف نظر عموم، ایدهها و داستانهایی نامرتبط با هم نیست، بلکه متشکل از مراحلی متوالی و رشدیابنده است برای راهنمایی جستوجوگران با زبانی تمثیلی. مثنوی نخست نوآموز را در وضعیت کنونیاش قرار میدهد و توجه کامل او را معطوف به ابژهی میل و اشتیاق میکند که عموماً صفات و ویژگیهای مراد، خدا یا نیروی خلاق در جهان است. چنین ابژهای به جوینده در حین تقلای مشتاقانهاش امید اعطا میکند و شکیبایی را در او افزایش میدهد، عشقش را برای اتحاد با ابژهی اشتیاقش غنی میسازد و «عشق» را چونان نیروی پویای حیات، آشکار میکند.
در زمینه و بافت فوقالذکر، آنچه از اهمیت وافری برخوردار است، تحلیل سهم مولوی در حیات کنونی و انسان مدرن در شرق و غرب و صلح اجتماعی و بینالمللی است. در این خصوص، چندین پرسش اساسی مطرح میشود: دستاورد مولوی بر حسب یافتههای رواندرمانی مدرن چه معنا و اهمیتی دارد؟ آموزههای مولوی برای «انسان غربی در جستوجوی روح» چه نقش و سهمی میتواند ایفا کند؟ این آموزهها چه نقشی میتواند در توسعه و رشد سالم انسان مدرنِ شرقی و در جستوجویش برای شیوهی جدید حیات داشته باشد؟
ممکن است بررسی سرسری و ظاهریِ حیات مولوی نشان از آن داشته باشد که مؤلفههای زندگی وی از اندیشهی رواندرمانی کنونی بسیار دور است. آموزههای مولوی در مقام محصولات مکان، زمان و فرهنگ متفاوت، چگونه میتواند نسبتی با مفاهیم انسان مدرن داشته باشد؟ در نگاه اول، به نظر میرسد یکی از این دو کاملاً عینی و دیگری کاملاً ذهنی باشد، اما یک تحلیل ژرفتر این پرسش را درمیافکند: کدام یک از آنها عینی و کدام ذهنی است؟ هر دو اصطلاح «عینی» را برای دو پدیدهی متفاوت به کار میبرند. تأمل بیشتر بر سرشت بشر، ممکن است متقاعدمان کند که تفاوتها بین یافتههای رواندرمانی مدرن و یافتههای انسانهای بزرگ گذشته معلول دو دلمشغولیِ متفاوت است: انسان «نارس» امروزی دلمشغول وضعیت کنونی آدمی و ارتباط اجتماعی وی است، در حالی که اندیشمندان بزرگ گذشته دلمشغول قابلیتها و وضعیت وجودی وی بودند. تحلیلی نافذ از انسانهای بزرگ از سقراط تا شوایتزر، صرفنظر از زمان و مکان و درجهی فرهنگ، بهروشنی نمایان میکند که آنها اشتراکات بسیاری دارند، زیرا همگی آنها بر استانداردهای اجتماعی و دیدگاههای فرهنگی زمانهی خود فائق آمدند. آنها قابلیتهای خود را گسترش دادند و بهنحوی تناقضات موجود بین قواعد متعدد یومیه و قاعدهی یکه و منفرد حیات را منحل نمودند. آنها در تلاش برای محقق ساختن خود کشف کردند که آدمی همواره از بیماری یکسانی رنج برده و بهندرت جسارت مواجهه با آن را داشته است؛ شاید به این دلیل که آسانتر یافته است که غرضورزانه بزید تا اینکه قابلیتهای کاملش را گسترش دهد. در طول تاریخ، علیرغم قلمرو همهجاگستر عقل انسان و حوزهی التفات رو به تزایدش، وضعیت تغییری نکرده است. شفای کامل فقط وقتی حاصل میشود که همهی انسانها «زاده» شوند یا وقتی که هر فردی بهطور کامل ظرفیتهایش را بسط دهد؛ یعنی وقتی که بتواند خودش را با نوع بشر یکسان انگارد.
ملاحظات فوق، فهم وضعیت مولوی را تسهیل میکند. او نیز همچون بسیاری از جویندگان و کاشفان بزرگ سرشت انسانی، کشف کرد که مسئلهی وجودی و کانونی انسان معلول جداییاش از طبیعت و از ویژگی متناقضش است. آدمی هم نیازمند ارتباطی رضایتبخش با همنوعان است و هم با جهان. منظور از رضایتبخش این است که مکانیسمی که فرد اتخاذ میکند، باید متضمن این موارد باشد: ۱. انعطافپذیری و گشودگی نسبت به پیشرفت مشروع بیشتر، ۲٫ پویایی برای انطباق با سطح آگاهی امر فردی و ۳٫ در راستای مثبت رشد. مولوی در تقلای خویش برای یافتن حس جهتیابی و طریق ارتباط، راههای متعددی را مشاهده نمود که انسانها تلاش کردهاند تا با آن به زندگی خود معنا بدهند. محیط وی در تشخیص و داوری بین مکانیسمهایی مانند اسلام، مسیحیت، یهودیت، دین زرتشتی و تصوف و فرق متعدد آنها، به او کمک کرد. مولوی در بین شهرنشینان و دیگر گروهها دریافت که چگونه قوانین فقهی و دینی در حل تعارضات عمل میکند، در زندگی شخصیاش نیز حس یگانگی و اتحاد از طریق صمیمیت و عشق را تجربه کرد. او مستقیماً نیروهای مخرب در عمق جان آدمی را، که مولود ترس و ناامنیِ ایجادشده توسط لشکر جرار مغول بود، تجربه کرد. خودپرستی شخصی در بین مؤمنان مسلمان و مسیحی ایمان به سنت، نظامهای اجتماعی، فلسفه و معرفت مدرسی را سست کرد. التفات مولوی به این حقایق وی را به واژگونسازی موقعیت انسان در نسبت با خدا رهنمون شد و این امر را روشن ساخت که برداشت توحیدی از خدا سنجه و معیاری برای وحدت آدمی است تا عملش را رو بهسوی قبلهای معطوف کند و از پریشانی خارج شود و راه رشد را بر خود نبندد.
در فلسفه هم تنها آموزهی او، مشتق از تجربهی زندگی واقعی بود. به نظر وی، آموزهی فلسفی کرانمند، بسته و نامتناسب با سرشت بیکران آدمی است. فلسفه مبتنی بر شکاف و فاصلهی بین سوژه و ابژه، یافتن نسبت این دو و موشکافی و طبقهبندی کردن برای آموختن است. اگرچه آدمی از این ابزارانگاری منفعتی میبرد، اما شرط حیات وی نیازمند متحد شدن او با ابژه است. علم و فلسفه به دلیل تأکیدشان بر این تحلیلهای جزئی، مبتنی بر نفسی هستند که نمایندهی آگاهی است، چنانکه گویی امنیت آدمی مبتنی است بر تقلا برای بسط بیش از پیشِ این آگاهی. در همین تقلاست که آدمی نسبت به همنوعانش، سرشتش و فرآیند حیات، بصیرت مییابد. در تلاشش برای هشیاریِ بیشتر، آشکار میشود و درمییابد که ایمنی آدمی تنها در نسبت خودش با همنوعانش از طریق عشق و خلاقیت تعریف میشود.
عشق بهمثابهی مکانیسمِ روابط بیناشخصی، توضیحی بسنده برای مولوی نیست. او عشق را پیامد خلاق نیروهای واقعی و متعارض در طبیعت و آدمی میداند. عشق اکسیری است که همهی احساسات منفی، نقایص عاطفی و تفاوتها را به رویکردی نیک و سالم دگرگون میکند. اندیشه و استدلال از نظر مولوی کرانمندند، حال آنکه حیات حاوی ویژگیهایی نامتناهی است. عشق در معنای محدود آن، که نتیجهی لذت و تجربهی جنسی است، منظور نظر مولوی نیست. عشق از نظر مولوی، بیشتر به تیمار، دلمشغولی، صمیمیت و بیان کامل مربوط است. به نظر مولوی، ورزیده شدن در هنر عشق بههیچوجه کاری سهل نیست. باید متحمل سختی و حرمان شد و برای آن کوشید. باید دلباختهی مطلوب شد و سالها خود را وقف آن کرد. حصول وضعیت عاشقانه ناممکن به نظر میرسد، اما میتواند حاصل شود؛ به شرطی که واقعاً در پی آن باشیم. از طریق تأمل بر مطلوب میتوان به نقد رفتار، آرزو و اشتیاق خود رسید؛ از طریق تمرکز، تأمل، بردباری، مقاومت و شبزندهداری میتوان بر من و نفس سوداگر خود فائق آمد و با عشق زیست. تنها با ورزیدن عشق میتوان عاشق شد؛ یعنی تنها از طریق تحلیلِ نفس، هشیاری دائم و عشق اصیل میتوان به این مطلوب دست یافت. اما تولد مجدد در عشق همیشگی نیست، مگر آنکه آدمی نیز حالت اندیشه و ذهنیتش را هماهنگ با عاطفه و مهرش کند.
برعکس منطق ارسطویی، مولوی رویکردی دیالکتیکی دارد و تأکید میکند که حقیقت برآیند نیروهای متضاد است. او مدعی است که ذهن باید رها از اندیشهی ارسطویی شود تا به سرشت حقیقیاش، که دیالکتیکی است، نزدیکتر شود. الغای منطق ارسطویی به هماهنگیِ عواطف و فعالیتهای روانی میانجامد و در پی آن، آدمی چونان یک کلیت پدیدار میشود. چنین وحدتی از طریق کنش و عمل رخ مینماید و ظهور این وحدت، بصیرت آدمی را تقویت میکند. آدمی با بسط بصیرت نسبت به انسان و غیرانسان پوستهی این جهان کثرت را سوراخ میکند و به جهان وحدت قدم میگذارد. به نظر مولوی، در این وضعیت و حالت است که آدمی میتواند برمبنای عشق عمل کند که به نوبهی خود، علت تکامل و خلاقیت در آدمی است. یگانگی با جهان وحدت و تحقق قواعد دیالکتیکی در آن، تکثر صورت را میزداید و شباهت کانونیِ نوع بشر را به نمایش میگذارد و نسبت سوژه-ابژه را رفع میکند.
اما آگاهی صرف از قدرت عشق و مرتبط کردن خود با دیگران کافی نیست. آدمی باید ترجمان حالت هستیاش، مهربانیاش، سخاوتش و عشقش به رفتار و خلاقیت بشر باشد. قدرت عشق از نظر مولوی فراتر از دانستن است. آدمی در حالت انفعالیِ دانستن، صرفاً روابط با جهان را حل میکند و روح خود را حفظ مینماید، اما او باید گامی دیگر نیز بردارد و لذت حضور در وضعیتی فعال را نیز کشف کند؛ یعنی بهروزی و شادی برای ارتباط برقرار کردن و یگانگی بین خود و همنوعان را. بودیسم کلاسیک درست به همیت دلیل با آموزههای مولوی تفاوت دارد. آدمی برای فعال شدن در جامعه، باید درک کند که معرفت و آگاهیِ صرف به او بصیرت نسبت به سرشت جامعه، تاریخ و طبیعت را اعطا میکند، اما عشق ورزیدن در موقعیت انسان، بصیرت او را غنی و پیوندش را با اکنون، تقویت و قابلیتهایش را آشکار میکند. در موقعیت انسانی، عشق ابزاری درمانی است که از رواننژندی، طمع و چشموهمچشمی پیشگیری میکند و حسادت را از بین میبرد. در واقع، عشق حقیقی برخلاف آنچه عموماً گفته میشود در برابر نفرت قرار نمیگیرد، آن را در خود جذب میکند.
مولوی نیاز به اقدامات و سنجههای متقنی مانند قواعد، نظمها، قوانین و مناسک را در زندگی قراردادی تصدیق میکند، اما اصرار میورزد که این اقدامات و سنجهها مانع تولد مجدد انسان و اجتماع نمیشوند. در واقع، مولوی آنها را فقط به دلیلِ نابالغیِ آدمی، ضروری در نظر میگیرد. توصیهی مولوی این است که نهادهای اجتماعی، خانواده، مدرسه و دیگر تجربیات زندگی، معطوف به تولد مجدد و نهایی انسان و کسب هنر عشق ورزیدن باشند. این رهیافت به عشق ورزیدن و نیز بصیرت آدمی نسبت به محیط اطرافش، محرک آدمی است برای آفرینش بهنحو بیرونی در عینِ تجربهی خوشبختی بهنحو درونی. آنچه او خلق میکند اهمیت چندانی ندارد، بلکه مهمتر فرآیندی است که برای آن به کار میبرد. آیا تماماً درگیر در این عمل است یا بهصورت جزئی؟ آیا قلب، ذهن و دستش همگی بهمثابهی یک عضو عمل میکند یا هر یک ابژهی خودش را پیگیری میکند؟ همهی انسانها فرصتی یکسان در این کار دارند؛ اگر کسی تماماً زاده شود، آنگاه صاحب خلاقیت خواهد شد و در چنین وضعیتی، رویِ باروری، سعادت، زیباییشناسی، کنش، صلح و آرامش درونی و لذت را خواهد دید.
در زندگی شخصی، کسانی که صاحب عشقاند، میتوانند گامی فراتر بردارند و درک کنند که والاترین عمل این نیست که آدمی وضعیت وجودیاش را به ابژههای فیزیکی فرافکنی کند، بلکه سلوکش را فراتر ببرد. به نظر میرسد که این امر همان رشد غیرمادی در اندیشهی سنتی شرقی باشد. حالات اساسی عشق بهصورت مهربانی، قدرشناسی، صمیمیت و اعتماد، مصاحبت با همنوعان و همقطاران ظاهر میشود. عشق خودش را در اشکال فروتنی، تساهل، آرامش پدیدار میکند.
کسانی شادند که در حالتی کلی و خلاق زندگی میکنند که تحت این هنجارها و از خلال مکانیسمی خلاقانه عمل میکند. مسیر به سمت خلاقیت نیازمند انرژی فراوان نیست. آدمی بهطور ناخودآگاه از طریق عشق به خانواده، مراقبت در اجتماع و بصیرت در روابط بیناشخصی، بدان نائل میشود. در این وضعیت، هیچکس مایهی رنجش دیگری نمیشود و هرکسی خالق صلح، آرامش و سلطنت بهشت میشود.
ادامه دارد …
بخش دوم این مقاله را اینجا بخوانید.
نویسنده : دکتر رضا آراسته