ذهن شما کجاست؟ فکر کردن شما کجا اتفاق می افتد؟ باورهای شما کجا قرار دارند؟ رنه دکارت فکر می کرد که ذهن یک روح نامیرا است که در غده صنوبری نزدیک مرکز مغز قرار دارد. اما امروزه ما تلاش می کنیم که ذهن را همان مغز تعریف کنیم.
به گزارش سایک نیوز به نقل از فرادید، ما میدانیم که فرایندهای تفکر وابسته به فرایندهای مغزی است و قسمت های مختلف مغز مسئول عملکردهای مختلف است. با این همه هنوز در یک چیز با دکارت توافق داریم: ما هنوز ذهن را (بر اساس اصطلاحی از یک فیلسوف ذهن به نام اندی کلارک) «محدود به مغز» می دانیم، محصور در سر، در ارتباط با بدن و جهان وسیعتر اما مجزا از آنها. و ممکن است که این تلقی از ذهن کاملا نادرست باشد. منظور من این نیست که ذهن جسمانی نیست و در مورد اینکه مغز مرکز ذهن است تردیدی ندارم؛ اما (همانطور که کلارک و دیگران می گویند) ذهن می تواند فراتر از مغز باشد.
به عنوان شروع بحث، ادعای محکمی درباره تفکر وجود دارد مبنی بر اینکه بسیاری از فرایند های فکری اساسا در ارتباط با بدن هستند. دیدگاه «محدود به مغز» مغز را به عنوان مجری قدرتمندی تصور می کند که همه جنبه های رفتاری را برنامه ریزی می کند و فرمان های مجزایی به ماهیچه ها می دهد.
اما همانطور که علم رباتیک نشان داده، راه های موثر بسیاری برای انجام کارها وجود دارد که طبیعت به احتمال قریب به یقین آنها را بکار می گیرد. ربات هایی که به لحاظ بیولوژیکی واقعی تر هستند الگو های اصلی حرکت را بدون موتور ها و کنترل کننده ها به واسطه حرکت های انفعالی به طور طبیعی به نمایش می گذارند.
کنترل های هوشمند و تقویت شده بعدا با نظارت های مستمر و با شتاب بخشیدن به این فرایندهای بدنی و تقسیم وظیفه کنترل میان مغز و بدن بدست آمده است.
به طور مشابه، به جای جمع آوری اطلاعات منفعلانه برای ساخت یک مدل داخلی دقیق از جهان خارجی، موثرتر است که سیستم کنترل را برای کاوش جهان فعال نگه داریم ( همانطور که دانشمند رباتیک، رودنی بروک اصطلاح «استفاده از جهان با مدل خودش» را بکار می برد) بهتر است که فقط اطلاعات کافی برای هر مرحله را برای پیشرفت همان وظیفه جمع آوری کنیم. مثل استراتژی ای که اساسا مبتنی بر فعالیت بدنی است.
فرایند تفکر علاوه بر اینکه مبتنی بر جسم است می تواند با درهم آمیختن با اشیاء خارجی گسترش پیدا کند. کلارک و فیلسوف ذهن همکار او به نام دیوید چالمرز اصلی را پیشنهاد کردند که آن را اصل تساوی می نامیم؛ این اصل می گوید که اگر شیء خارجی عملکردی را به نمایش بگذارد به نحوی که اگر آن کار در ذهن اتفاق می افتاد ما آن را فکر به حساب می آوردیم، آنوقت آن شیء (در زمان وقع این اتفاق) اساسا بخشی از ذهن کاربر خواهد بود.
برای توضیح این مطلب کلارک و چالمرز دو شخص را توصیف می کنند که هر کدام سعی می کنند جای قطعات یک پازل را پیدا کنند. یکی از این اشخاص این کار را با تشکیل تصاویر ذهنی از قطعات پازل و این طرف آن طرف کردن آنها در سرش انجام می دهد، دیگری با فشار دادن یک دکمه آن قطعات را در صفحه کامپیوتر این طرف و آن طرف می کند. کلارک و چالمرز ادعا می کنند چون که فرایند اول را فکر کردن به حساب می آوریم، فرایند دوم را هم باید تفکر بدانیم. آنچه مهم است آن است که شیء مورد استفاده ما چه کار می کند نه اینکه در کجا قرار دارد. (مقایسه کنید که چطور یک دستگاه دیالیز قابل جابجایی می تواند بخشی از سیستم دفع شخص شود). منطقی همان است که ذهن را با مغز یکی بدانیم نه با روح. ذهن همه آن چیز هایی است که کارکردهای فکر را به نمایش می گذارد.
اصل تساوی فقط برای فرایندهایی که می توانیم حقیقتا در سرمان به نمایش بگذاریم بکار برده نمی شود. یک عمل تقسیم طولانی با استفاده از خودکار و کاغذ را در نظر بگیرید. تعداد کمی از ما می توانیم این کار را در سرمان انجام دهیم، تمامی مراحل آن را در حافظه مان نگه داریم اما اگر می توانیم این فرایند را به عنوان یک فرایند فکری به حساب بیاوریم پس بر اساس اصل تساوی باید فرایند خودکار و کاغذ را هم به عنوان یک فرایند فکری به حساب بیاوریم. گسترش می تواند افزایش هم باشد.
زبان خصوصا یک ابزار گسترش و افزایش است که از نظر کلارک کار داربست را انجام می دهد و به مغز زیستی اجازه می دهد که چیزهایی را که به تنهایی نمی تواند انجام دهد را بدست بیاورد. نماد های زبانی توجه ما را به موضوعات جدیدی جلب می کنند و ما را قادر می کنند تا جنبه هایی از جهان را مورد بررسی قرار دهیم که اگر این نمادها نبودند آن جنبه ها را از دست می دادیم.
نمادهای زبانی جملاتی را می سازند که روابط منطقی و معنایی را برجسته می کنند و اجازه می دهند روش های استدلال جدید و انتزاعی تری را ایجاد کنیم (مثل عمل تقسیم طولانی با نماد عدد). با خودکار یا لپ تاپ می توانیم الگوهای فکری و استدلالی گسترش یافته ای بسازیم که هرگز نمی توانستیم با مغز تنها آن الگو ها را صورتبندی کنیم. با نوشتن صرفا آنچه را که فکر می کنیم ثبت نمی کنیم بلکه فکر می کنیم (آنچنان که فیزیکدانی به نام ریچارد فین من یکبار اظهار کرد: «من واقعا این کار را بر روی کاغذ انجام دادم»)
کلارک و چالمرز پیشنهاد می کنند که حالت های فکری، مثل باورها، می تواند در خارج از سر قرار بگیرند. آنها یک شخص مثلا جیم، را تصور می کنند که بیماری آلزایمر دارد و از یک دفترچه یادداشت برای ثبت اطلاعاتی که به او در انجام فعالیت های روزانه اش کمک می کند استفاده می کند.
وقتی که او نیاز دارد که یک نشانی را به خاطر آورد به جای اینکه از حافظه زیستی اش استفاده کند از دفترچه اش کمک می گیرد و کلارک و چالمرز معتقدند که دفترچه یادداشت عینا حاوی باورهای او در مورد آدرس هاست.
دفترچه یادداشت همانند یک حافظه خارجی عمل می کند (مثل یک فلش مموری) که به ذهن جیم به وسیله یک رابط ادراکی وصل می شود. کلارک و چالمرز تاکید می کنند که دفترچه یادداشت برای بدست آوردن چنین جایگاهی باید ارتباط تنگاتنگی با او داشته باشد: جیم باید همیشه این دفترچه را کنار خود نگه دارد و بتواند به محتوای آن به راحتی دسترسی داشته باشد و باید به آنچه که در آنجا نوشته اعتماد کند. (پس محتوای کتاب های مرجعی که در کتابخانه او قرار دارند باورهای او محسوب نمی شوند) البته نه باور در دفترچه جیم یک نوع آگاهی است (تا زمانی که جیم از دفترچه کمک نگرفته است) و نه باورهای ما که در مغز ما نگهداری می شود تا زمانی که آنها را به ذهن بازخوانی کنیم باور محسوب می شود.
آنطور که یک فیلسوف ذهن به نام دنیل دنت اشاره می کند بسیاری از افراد مسن وضعیتی مشابه جیم دارند. آنها متکی به نشانه هایی در گوشه و کنار خانه هستند تا آنها را برای انجام کارهای روزمره شان راهنمایی کنند و بیادشان بیاورند که چه کاری را در چه وقتی و چگونه باید انجام دهند. هرچه حافظه افراد مسن بیشتر از بین می رود آنها بیشتر این کار به محیط اطرافشان محول می کنند و این یادآوری ها را از آنچیز هایی که در خانه هایشان وجود دارد بدست می آورند.
همانطور که دنت در مقاله انواع ذهن ها در سال ۱۹۹۶ نوشت: « جداسازی آنها از بخش های بزرگی از ذهن شان، به طور بالقوه درست مثل تحت عمل جراحی قرار دادن تخریب یک گسترش است.»
ممکن است بخواهید سوال کنید که چرا باید ذهن را به بدن ها و اشیاء گسترش بدهیم به جای اینکه صرفا ذهن را در تعامل با آنها بدانیم. آیا این ها هیچ تفاوتی با هم دارند؟ یک پاسخ این است که در مواردی که توصیف شد، مغز، بدن و جهان مانند سیستم های تعاملی جدای از هم عمل نمی کنند بلکه به عنوان یک سیستم به هم پیوسته که با روابط بازخوردی پیچیده شبکه منسجمی را تشکیل داده اند فعالیت می کنند و اینکه ما نیاز داریم که آنها را به صورت یک کل ببینیم تا بفهمیم که این فرایند چگونه آشکار می شود. ( همچنین باید به این نکته توجه داشت که خود مغز مجموعه ای از سیستم های به هم پیوسته است.)
البته ما در مورد خودمان به عنوان موجودی که در سرهایمان قرار دارد فکر می کنیم. اما این تصور به خاطر کیفیتی است که سیستم های ادراکی ما، جهان و موقعیت ما در آن را شکل می دهند(به موقعیت چشم ها و گوش هایمان توجه کنید) نه به خاطر اینکه مغز هایمان به وجود آمده اند برای اینکه در آن نقطه قرار بگیرند. تصور کنید (هر چند وحشتناک است) که مغز زنده تان را در حالی که رشته های عصبی دست نخورده باقی بمانند موقتا از کاسه سرتان خارج کنند، به طوری که بتوانید آن را در دست بگیرید و به آن نگاه کنید. به نظر می رسد که شما هنوز در سرتان باشید هر چند مغزتان در دستتان باشد.
اگر محدوده ذهن، مغز یا پوست بدن نیست، دامنه گسترش ذهن کجا متوقف می شود؟ مرز آن کجاست؟ پاسخ کوتاه این است که در هر صورت یک مرز ثابت وجود ندارد. مغز گسترش می باید و محدود می شود. بعضی وقت ها (برای مثال در فکر کردن بی صدا) فعالیت فکری محدود به مغز می شود، اما اغلب حیطه آن به بدن و جهان خارجی گسترش می یابد. ذهن موضوع دشواری است که نمی شود همه جوانب آن را مورد بررسی قرار داد.