آیا تا به حال مراجعی داشته اید که از ارتباطش با فرزند خود ناراضی باشد؟ یا کودک/نوجوانی که از دست پدر و مادر خود شاکی باشد؟ در ادامه سخنان دکتر دانیل سیگل در مورد یکی از ظریف ترین نکات برقراری ارتباط با فرزند را می بینید که می تواند در جلسات درمانی شما کارآمد باشد.
دکتر دانیل سیگل نویسنده ای بنام، متخصص و روانپزشکی برجسته است. او استاد بالینی روانپزشکی در دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا در لس انجلس، پژوهشگر همکار در مرکز فرهنگ، مغز و رشد و مدیر همکار در مرکز پژوهشی آگاهی با حضور ذهن است. او همچنین مدیر اجرایی موسسه ذهن بینی است که یک مرکز آموزشی مختص ارتقای بینش، شفقت و همدلی در افراد، خانواده، نهاد ها و جوامع است. در ادامه سخنرانی او در مورد نحوه برخورد با کودکی که عصبانی/ناراحت است را می بینید:
[aparat id=”bDhC8″]
_ بنابراین رازاین قضیه در این است که آن قسمت از ذهن ما که سیگنال می فرستد همان قسمتی است که سیگنال را دریافت می کنند و دریافت کننده می شود. این مسئه حیاتی است چرا که به عنوان مثال دختر من که قسمت راست مغز اش به دلیل طرد شدن توسط دوستانش فعال شده به سراغ من می آید، احساسات گوناگونی را تجربه می کند، و در کل اینگونه بگویم حس خوبی ندارد. به عنوان یک والد، قسمت چپ مغز من به سرعت شروع به حل مسئله می کند و می گوید: به نظر من تو باید….. و هر آنچه که توسط قسمت چپ مغز به نظرم می آید را به او می گویم. کاملاً مشخص است که او را دوست داشته و می خواهم مشکل اش را حل کنم. اما فرصت برقراری ارتباط را از دست می دهم.
زمانی که قسمتی از مغز فعال شده است، لازم است که من به همان قسمت سیگنال بفرستم (با همان قسمت ارتباط برقرار کنم). خب، چه راه دیگری وجود دارد که قبل از تلاش برای حل مسئله بتوانم ارتباط مناسبی با دخترم برقرار کنم؟ می توانم او را بغل کنم. درسته؟ و بهش بگم: آره درسته، بعضی وقتا مدرسه خیلی بد و سخت میشه. بهتر است از تعداد زیاد کلماتی که قسمت چپ مغز در اختیارم قرار می دهد استفاده نکنم. قسمت چپ مغز می خواهد توضیح دهد و قسمت راست مغز دوست دارد شرح دهد. بین توضیح دادن و شرح دادن تفاوت وجود دارد. بنابراین تنها او را در آغوش گرفته و می گویم: درسته، مدرسه و بچه بودن واقعاً بعضی وقتا سخته!
پس در این موقعیت چه کردم؟ با دخترم ارتباط برقرار کردم و با برقراری ارتباط چه اتفاقی در درون او می افتد؟ او را آرام کرده و کاری نبود که می توانستم با قسمت چپ مغزم انجام دهم و یا بگویم که قسمت راست مغز او را آرام کند. بنابراین می توانم با استفاده از قسمت راست مغزم به او وصل شوم. از طرفی آنچه که لازم است این است که من بدانم آن احساس در اصل چه معنا و احساسی در درون من ایجاد می کند و اینکه بتوانم دردی را که دخترم احساس می کند را درک کنم.
بنابراین اگر من کتاب “فرزندپروری، از درون به برون” (کتابی که نوشته دکتر سیگل است) را مطالعه نکرده باشم، اگر کودکان زیادی را طرد کرده باشم، و حس بدی داشته باشم، هر کاری کرده باشم، مهم این است که نسبت به آنچه که اتفاق می افتد با گشودگی برخورد کنم. در نتیجه اگر من مشکلات درونی و مسائل حل نشده خود را داشته باشم، در این زمان نوعی جدایی بین من و دخترم اتفاق می افتد و نمی توانم او را آرام کنم. مانند آنچه که در یک سوم جمعیت مشاهده می کنید. افراد مشکلات خود را حل نمی کنند و بنابراین نمی توانند نسبت به آنچه که رخ می دهد با گشودگی برخورد کنند.
قدم بعدی که انجام می دهید این است که بعد از برقراری ارتباط با قسمت راست مغز فرزند خود، می نشینید و شروع به صحبت می کنید. در این زمان، آیا او باز هم تنهاست؟ نه! این در واقع رسیدگی به احساس اولیه اوست که در مدرسه احساس تنهایی می کرده است. اگر فقط از کلمات مربوط به حل مسئله که قسمت چپ مغزم در اختیارم می گذاشت استفاده کرده بودم، که البته در نهایت این کار را انجام خواهم داد، اما اگراین کار را از ابتدا انجام داده بودم، چه اتفاقی می افتاد؟ در اینجا ترتیب خیلی مهم است.
بنابراین ابتدا برقراری ارتباط و بعد در همان حالت که در کنار او نشسته ام می پرسد: من باید چی کار کنم؟ و من می گویم: این سوال خوبی است. بیا این و حلش کنیم. فکر می کنی چه اتفاقی افتاده بود؟ در اینجا ما هر دو از قسمت چپ مغز خود برای تحلیل استفاده می کنیم. او از قسمت راست مغز خود برای یادآوری تصاویر مربوط به آن اتفاق و از قسمت چپ مغزش برای مرتب کردن ترتیب این تصاویر استفاده می کند تا بفهمد که واقعاً این طرد شدن چگونه اتفاق افتاده بود. در نهایت ما می توانیم به آنچه که اتفاق افتاده بپردازیم.
بهتر است با قسمت راست مغز خود شروع کرده و تمرین کنید و زمانی که این نوع برخورد را یا گرفتید، طبیعی به نظر می رسد. اما زمانی که از این قضایا اطلاعای نداشته باشید، این مسئله در ذهن شما شکی میگیرد که: چرا این کار رو انجام میدی؟ اون با دوستاش تو مدرسه مشکل داره، چرا بغلش می کنی؟
_ اگر او بگوید که من از تو متنفرم! به نظرم تو بدترین پدر دنیا هستی! آرزو می کنم کاش بمیری! شما چگونه به او پاسخ می دهید؟
_ خب با این مسئله با توجه به پیش زمینه آن برخورد می کنم.
_ مثلاً من نوجوانی هستم که تو (پدرم) به من اجازه شرکت در مهمانی که دوست دارم را نمی دهی. تو بدترین پدر دنیا هستی. در این مثال هم من از قسمت راست مغز خود با تو سخن می گویم و بنابراین در اینچنین موقعیتی در آغوش گرفتن او چندان طبیعی به نظر نمی رسد.
_ نه در چنین موقعیتی من او را بغل نمی کنم و مطمئناً او را بغل نمی گیرم. کاری که می کنم این است که با گشودگی آنچه که اتفاق افتاد را می پذریم. باید اینرا بپذیرم که این احساسی است که تو تجربه می کنی، باید این را بپذیرم که این احساسات می آیند و می روند، و این که در همواره حضور داشته باشم. با توجه به آنچه که در پیش زمینه اتفاق افتاده مطمئناً برخورد من متفاوت خواهد بود اما به او می گویم: این خیلی سخته که از پدرت متنفرباشی، نه؟ و این کاری است که انجام می دهم.