ملانی کلاین روان درمانگری وینی بود که در سن ۳۲ سالگی با نظریات فروید آشنا شد. از آن زمان به بعد او تمام زندگی خود را وقف غنی سازی و پایه گذاری تفاوت های جزئی بین نظریات فروید و یافته های خود کرد.
کلاین در سال ۱۸۸۲ در کنار پدری که او را از آرزوی پزشک شدن دور نگه می داشت، به دنیا آمد و به اصرار خانواده با مردی خشن وارد ازدواجی بدون عشق شد که با او هیچ تفاهمی نداشت. او کسل، ناامید در مسائل زناشویی و از نظر روانی ناخشنود بود. روان درمانی او را نجات داد. او همسرش را ترک کرد، هر آنچه که در این زمینه وجود داشت را مطالعه و در سخنرانی های گوناگون شرکت کرد و در نهایت مقاله های متعددی را به چاپ رساند.
او در قسمتی که بسیاری از روانشناسان و تحلیلگران دیگر به آن انتقاد داشتند، خود را جدا ساخت: تحلیل کودکان.
فروید هرگز باور نداشت که کودکان می توانند مورد تحلیل کامل قرار بگیرند چرا که ذهن آنها هنوز آنچنان شکل نگرفته تا بتوان در مورد ناخودآگاه به بینشی اصیل دست یافت. اما کلاین معتقد بود که روان درمانگر می تواند در مورد دنیای درونی کودکان از طریق شیوه بازی کردن آنها با اسباب بازی هایشان به بینش مناسبی برسد. بنابراین او اتاق مشاوره اش را با وسایلی مانند اسب ها، قطار و مجسمه های کوچک تزئین کرد و خود را به عنوان روان درمانگر کودکان معرفی کرده، ابتدا در برلین (۱۹۲۶) و بعد در انگلستان، کشوری که تا آخر عمر در آنجا زندگی کرد.
در کار با کودکان، ملانی کلاین به دنبال این بود تا ببیند چگونه انسان از انگیز های لذت طلبی ابتدایی خود در دوران شیرخوارگی به انطباق با پیچیدگی های زندگی آینده رشد پیدا می کند؛ به طور اختصاصی به دنبال این بود تا بفهمد در این راه چه مشکلاتی ممکن است به وجود بیاید، که سبب افزایش سازگاری روان رنجورانه در بزرگسالی می شود.
در کتابی که در سال ۱۹۳۲ با عنوان “روان تحلیلگری کودکان” به چاپ رساند، او موقعیت دشوار یک شیرخوار را توضیح می دهد. ضعیف، کاملاً نیازمند به بزرگسال با عدم توانایی در درک دنیای اطراف. کلاین توضیح می دهد، که او با توجه به واقعیتی متفاوت و دیدی مختص خود، نمی تواند درک کند که افراد اطراف او در واقع انسان هستند. در هفته های اولیه، حتی مادر نیز برای کودک به عنوان “مادر” شناخته نمی شود، مادر تنها به عنوان منبعی برای تغذیه او در نظر گرفته می شود که برای مدتی هست و در زمان هایی نیز وجود ندارد. در ارتباط با این مادر، تمامی تجربیات کودک مربوط می شود به زمان هایی که یا به شدت زجر آور است (زمان هایی که از تغذیه محروم است) و یا به شدت خوشحال کننده است (زمان هایی که تغذیه می شود). زمانی که شیردهی مادر به کودک اتفاق می افتد، نوعی رضایت و آرامش در او ایجاد می شود که سلامت او را به دنبال داشته و حسی از قدردانی و محبت را در او ایجاد می کند (حسی که در بزرگسالی زمانی که عشق به وجود می آید، دوباره احساس می شود). اما زمانی که کودک تغذیه نمی شود، به هر دلیلی، احساس گرسنگی شدید، خشم، ترس و کینه ورزی در او به وجود می آید. کلاین فکر می کرد که این مسئله سبب می شود کودک شیرخوار مکانیزم دفاعی ابتدایی را به کار گیرد، در غیر این صورت تبدیل به اضطرابی غیر قابل تحمل می شود. او مادر را به دو پستان متفاوت تقسیم می کند: پستان خوب و پستان بد. پستان بد مشتاقانه مورد تنفر واقع می شود، طفل دوست دارد این شیء که سبب محرومیت سنگدلانه شده را گاز بگیرد، زخمی کند و یا از بین ببرد. اما پستان خوب کاملاً محترم بوده و خوش آیند است.
با گذر زمان، در طی رشد سالم طفل، این جدایی بهبود می یابد. کودک کم کم متوجه می شود که در حقیقت پستانی کاملاً خوب یا کاملاً بد وجود ندارد. هر دو آنها در واقع متعلق به یک مادر هستند. شخصی که مخلوطی پیچیده از خوبی و بدی است، منبعی از لذت و محرومیت، شادی و رنج. کودک، آنچه را که ایده اصلی روان تحلیلگری کلاینی می باشد، را می یابد، مفهوم دوسوگرایی (Ambivalent). برای اینکه بتوان نسبت به فردی احساس دوسوگرایی داشت، (با توجه به نظریات کلاین)، رشد روانی باید اتفاق افتاده باشد و به عنوان اولین نشانه از بلوغ واقعی در نظر گرفته می شود. اما این امر اجتناب ناپذیر و یا مسلم نیست. تنها به آرامی کودک سالم می تواند تفاوت بین نیت و اثر را بفهمد، بین آنچه که مادر برای او می خواسته و آنچه که کودک در بین دستان او احساس می کرده است.
این واکنش های پیچیده روانشناسی مرحله ای را در نظریه کلاین ایجاد می کند که او آن را وضع افسرده ساز می نامد. لحظه ای سوداوی، زمانی که کودک در حال رشد ایده اینکه جهان اطراف در واقع پیچیده تر و کمتر از نظر اخلاقی شسته رفته است نسبت به زمانی که او قبلاً تصور می کرد. مادر (یا سایرین) نمی توانند همواره در مورد هر شکست مورد اتهام قرار بگیرند، یا همیشه همه چیز کاملاً پاک یا کاملاً شیطانی نیست، اشیاء پیچیده هستند و مخلوطی از خوبی ها و بدی ها هستند. پذیرش این مسئله بسیار دشوار است، همانطور که کلاین توضیح می دهد، نگاهی جدی در چهره هر کودکی می تواند نشان از تخیلات روزانه او در این مورد باشد. این موجودات کوچک در این مواقع بسیار هوشمند و جدی به نظر می آیند؛ آنها در درون ابهامات اخلاقی در دنیای واقعی بزرگسالان را درک می کنند.
متأسفانه، با تحلیل کلاین، هر فردی وارد وضع افسرده ساز نمی شود. بسیاری از آنها در مرحله جداسازی اولیه باقی مانده که او آن را موقعیت پارانوئید-اسکیزوئید می نامد. در طی بسیاری از سال ها، این افراد بد شانس در تحمل هرگونه تعارضی خود را ناتوان می بینند. تمایل دارند احساس معصومیت خود را حفظ کنند؛ یا دوست دارند یا متنفرند. یا به دنبال مقصرند یا در جستجوی ایده آل های خود. در روابط خود، دوست دارند که عاشق باشند، اما زمانی که معشوق آنها، به هر دلیلی، آنها را ناامید می کند، ناگهان به شخصیتی تبدیل می شوند که دیگر هیچ احساسی به طرف مقابل ندارند. این گونه افراد معمولاً از عشقی به عشقی دیگر، به دنبال رضایت کامل می گردند، که معمولاً اکثر این روابط به علت اشتباهی از جانب طرف مقابل، به اتمام می رسد.
نیازی نیست حقیقت لفظی تمامی صحبت های تئوری کلاین را باور داشته باشیم تا بفهمیم که آنها برای درک آنچه که به عنوان بزرگسال شایسته در نظر داریم، بسیار ارزشمند هستند. انگیزه ما برای تبدیل دیگران به آنچه که می توانند برای ما انجام دهند (ما را تغذیه کنند، تولید پول کنند، ما را شاد کنند)، به جای آنکه آنها را همانگونه که هستند و برای ما وجود دارند در نظر بگیریم (موجوداتی چند وجهی) می تواند در زندگی روزانه بسیاری از ما مشاهده شود.
با کمک تئوری ملانی کلاین، یاد میگریم که ذات متعارض پیچیده تمامی روابط به مسئله بزرگسالی مرتبط است (تکلیفی که هیچ گاه به اتمام نمی رسد) و ما را نه همیشه افسرده اما تا حدودی ناراحت می کند.
[aparat id=”1Hzjg”]
[aparat id=”MVAJO”]
[aparat id=”2hwX8″]