پایان نوجوانی! دیگر دوره ای با نام نوجوانی وجود ندارد

پایان نوجوانی! دیگر دوره ای با نام نوجوانی وجود ندارد

نوجوانی مفهومی است ساختۀ قرن بیستم. پیش از این قرن، برای مردم ناشناخته بود و گویا برای زندگی امروز نیز فایدۀ چندانی ندارد. نوجوانی، در نگاه مصلحان و نظریه‌پردازانی که آن را صورت‌بندی کردند، همچون دوره‌ای بین کودکی و بزرگ‌سالی بود که، طی آن، نوجوانْ تحت نظارت نهادهایی مثل دبیرستان پا به بزرگ‌سالی می‌گذاشت، اما در دنیای اینترنت دیگر نظارت مدرسه بی‌معنا شده است و اقتصاد جهانی جایی برای فارغ‌التحصیلان دبیرستان ندارد.

چیزی که نوجوانی را در مقامِ یک مفهوم و تجربه به وجود آورد، تجلیل کلی‌‌ترِ کودکی به‌مثابۀ یک آرمان در دنیای غرب بود. در دهه‌‌های آخر قرن نوزدهم، ملت‌‌ها کیفیت فرهنگشان را با رفتارشان نسبت‌به کودکان تعریف می‌‌کردند. همان‌طور که جولیا لاتروپ، اولین مدیر «ادارۀ کودکان ایالات متحده»، (اولین و تنها آژانس منحصراً مخصوصِ رفاه کودکان) در دومین گزارش سالانۀ این نهاد درج می‌‌کند، رفاه کودکان «آزمایندۀ روحیۀ عمومی و دموکراسیِ یک اجتماع است».

جوامع مترقی، با تأکید بر بازی و تحصیل، به کودکانشان اهمیت می‌‌دادند؛ از والدین انتظار می‌رفت، با دور‌کردن کودکان از کار دستمزدی و دانش نامناسب، از معصومیت آن‌‌ها محافظت کنند. این‌گونه بود که تندرستی، مصونیت و تحصیلْ تبدیل شد به اصول حاکم بر زندگی کودکان. این تحولاتِ نهادی با ادبیات جدید کودکان همراه بود که خیالات کودکانه را تجلیل کرده و روی ویژگی‌‌های منحصربه‌فرد آن مانور می‌‌داد. داستان‌‌های بئاتریکس پاتر، ال. فرانک بام و لوئیس کارول، سرزمینِ عجایب کودکی را با تصویرپردازی‌هایی از زندگی روستایی و سرزمین‌‌ اُز پر از جشن و سرور می‌کرد.

ایالات متحده از این نیز پیش‌‌تر رفت. علاوه‌بر حیطۀ معمول کودکی از بدو تولد تا دوازده‌سالگی، یعنی دوره‌‌ای که وابستگی کودک عموماً امری بدیهی به شمار می‌‌آمد، آمریکایی‌‌ها، با تمدید حمایت و گنجاندن سال‌‌های نوجوانی در آن، مرزهای کودکی را به‌عنوان آرمانی دموکراتیک جابه‌جا کردند. پذیرش «نوجوانی» دلایل متعددی داشت. با رشد اقتصاد آمریکا، این کشور بر جمعیت پیچیده‌‌ای از مهاجران متکی شد که جوانانش، در جایگاه کارگر و شهروند، به‌طور بالقوه مشکل‌‌ساز بودند. جهت حفظ آن‌‌ها از کارهای خفت‌‌بار و همچنین حفظ جامعه از مشکلاتی که با ولگردیِ آن‌‌ها در خیابان به وجود می‌‌آمد، چتر جان‌‌پناه نوجوانی به ابزاری تبدیل شد که اجتماعی‌‌سازیِ آن‌‌ها را چند سال بیشتر تمدید می‌‌کرد. مفهوم نوجوانی همچنین آمریکایی‌‌ها را تحریک کرد نهادهایی ایجاد کنند که راهنمای نوجوانان در این مرحلۀ متأخر کودکی باشد. با تحقق این امر، نوجوانی به مقوله‌‌ای توانمند تبدیل شد.

با مفهوم نوجوانی، والدین آمریکایی به‌خصوص اهالی طبقۀ متوسط توانستند مراحل بلوغ کودکانشان را پیش‌بینی کنند. اما نوجوانی خیلی زود به چشم‌‌اندازی از رشد عادی تبدیل شد که درمورد تمام جوانان صدق می‌‌کرد. ویژگی پل‌‌مانند این مفهوم (پیوند میان کودکی و بزرگ‌سالی)، برای جوانان آمریکایی، روشی سازمان‌یافته جهت آمادگی در یافتنِ جفت و کار ایجاد می‌‌کرد. در قرن بیست‌ویکم، این پل از هر دو طرف در حال تضعیف است، چراکه مراقبت از معصومیت کودکی سخت‌‌تر شده و، از طرفی، بزرگ‌سالی نیز خیلی به تأخیر افتاده است. مفهوم «نوجوانی» زمانی کمک می‌‌کرد بسیاری از مسائل مربوط به این دورۀ زندگی سامان‌‌دهی شود، اما اینک نوجوانی راهی مناسب برای درک مسائل جمعیتِ جوان نیست. نوجوانیْ دیگر حتی نقشۀ راهی نبود که پیش‌بینی‌کنندۀ نحوۀ بلوغ آن‌ها باشد.

در سال ۱۹۰۴، جی. استنلی هالِ روان‌شناس، مفهوم «نوجوانی» را در دو کتاب بزرگ تقدیس نمود، کتاب‌هایی مملو از توصیفات فیزیولوژیک، روان‌شناختی و رفتاری که هال با شرم و حیا «علمی» خوانده بودشان. این دو کتاب به مرجع اکثر بحث‌های مربوط به نوجوانی در چندین دهۀ بعد تبدیل شد. دورۀ بلوغ، به‌مثابۀ جوششی آشکار به‌سمت بزرگ‌سالی، در تمام جوامع، نقطۀ عطفی محسوب می‌‌شود، چراکه شاخص قدرتِ نویافتۀ جسمانی و ظهور نیروی جنسی است. اما در آمریکا، این دوره تبدیل شد به مبنای ملاحظات فکری پیچیده و مهم و البته عامل ایجاد نهادهای جدیدی که به تعریف نوجوانی پرداختند. اعلان جسمانی بلوغ معمولاً با فرایندی آیینی همراه است، اما هیچ‌چیز در بلوغ وجود نداشت که نیازمند آن آداب فرهنگی خاصی باشد که گرد این مفهوم، در سال‌های قرن بیستم در آمریکا به وجود آمد. مارگارت میدِ انسان‌‌شناس در دهۀ ۱۹۲۰ گفت نوجوانیِ آمریکایی محصول سائقه‌های خاصِ زندگیِ آمریکایی است.

هال اذعان می‌‌کرد که نوجوانی فقط نقطۀ عطفی نبود که به بلوغ جنسی بینجامد و نشانۀ بزرگ‌سالی باشد، بلکه مرحله‌‌ای حیاتی از رشد بود که انواعی از ویژگی‌‌های خاص خود را داشت. به‌گفتۀ دوروتی راس، زندگی‌نامه‌‌نویسِ هال، او از مفاهیم رمانتیکِ پیشین بهره می‌‌گیرد و نوجوانی را معنوی، رؤیاگونه و مملو از انرژی‌‌های غیرمتمرکز نشان می‌‌دهد. اما هال همچنین آن‌‌ها را با علم جدیدِ فرگشت مرتبط می‌‌داند که، در اوایل قرن، هاله‌ای علمی به طیفی از چشم‌‌اندازهای نظری بخشید. هال معتقد بود که نوجوانی بازتاب مرحله‌‌ای حیاتی در تاریخ تکامل انسان است که نیاکان انسان، برای توسعۀ ظرفیت‌‌های کاملشان، از آن گذر کردند. او بدین‌طریق، اهمیت زیادی به نوجوانی می‌‌بخشد، چراکه این دیدگاهْ سیر حیات شخصی را به اهداف فرگشتیِ عظیم‌‌تر پیوند می‌‌دهد: نوجوانی، که درعین‌حال هم گذری شخصی و هم نمودی از تاریخ انسان بود، به تجربه‌‌ای محوری تبدیل گشت. این دورهْ بزرگراهی از چندین تغییر اساسی بود، نه گذاری کوتاه.

کتاب هال، بُن‌مایۀ فکریِ لازم برای دو نهاد مهمی را فراهم می‌کند که آمریکایی‌‌ها برای نوجوانان ایجاد کردند: دادگاه نوجوانان و دبیرستان دموکراتیک.

هال، دورۀ تغییراتِ نوجوانی را به‌اندازۀ کودکی مهم ساخت. درعین‌حال نوجوانان را مشکل‌‌سازتر از کودکانِ کم‌سن‌وسال می‌پنداشتند و پتانسیلشان، برای رفتار نادرست، خطرناک‌‌تر به‌ نظر می‌آمد. جین آدامز، مصلحی که علاقه‌‌ای خالصانه به جوانان (به‌خصوص جوانان مهاجر) داشت، در کتاب روح جوانی در خیابان‌‌های شهر۱ (۱۹۰۹) خاطرنشان کرد که «نیاز نهادینۀ جوانان» این است که «زندگی‌شان باید مؤلفۀ عظیمی از هیجان را فراهم آورد» و اینکه از نظر خیلی‌‌ها «هیجانْ آن‌‌ها را بی‌‌اخلاق کرده و به‌سمت قانون‌‌شکنی سوق داده است». دادگاه نوجوانان که آدامز به تأسیس آن کمک نمود، پاسخی به این خطرات و ابزاری برای به‌کارگیری انرژیِ وافر جوانی در راستای اهداف مثبت‌‌تر بود. این دادگاه با قابل‌‌اصلاح و توانمنددانستن نوجوانان، بر رشد و اجتماعی‌‌سازی تأکید داشت و هدفش تبدیل قانون‌‌شکنانِ بالقوه به شهروندان خوب و قابل‌‌اعتماد بود.

مصلحانی نظیر آدامز، خشمگین از آنچه «سوءاستفاده از کودکان در تولیدات صنعتی» می‌‌دانستند، امیدوار بودند این دادگاهْ انرژی‌‌های جوانان را به‌سمت درست هدایت کند. نگرانی آن‌‌ها این بود که کارگرانِ جوان و ناراضیْ راه‌‌های بدیلی نیز برای کار مشقت‌‌بار خود بیابند. بدین‌سان آدامز در شیکاگو «گروهی از دختران دوازده تا هفده‌ساله [را یافت]… که زنانِ مسن‌‌ترْ آن‌‌ها را آموزش می‌‌دادند تا دخل مغازه‌‌های کوچک را بزنند، جیب‌‌بری کنند، دستمال، پوستین و کیف پول بردارند و کالاها را از روی پیشخوان فروشگاه‌‌های زنجیره‌‌ای بدزدند». فعالان شهری، که نگران بودند جابه‌جاشدگی‌‌های حاصل از مهاجرت و رشد سریع شهرها بر کار کودکان و بزهکاری‌‌های نوجوانان تأثیر بگذارد، امید داشتند دادگاه نوجوانان از جوانانِ ظاهراً سرگردان حمایت کرده و آن‌‌ها را راهنمایی نماید. باتوجه‌به اینکه نوجوانان هنوز کاملاً بزرگ‌سال نشده بودند، آن‌‌ها را اصلاح‌‌پذیر و آموزش‌پذیر به حساب می‌‌آوردند، به‌گونه‌‌ای‌که آینده‌‌شان را بهبود بخشد و بشارت ایالات متحده را حفظ کند.

این روحیه، که از امکان اصلاح جوانان می‌گفت، نقشی ضروری در سازماندهی دادگاه نوجوانان، این دستاورد ماندگار آدامز، داشت. این دادگاهْ خاطیان جوان را در برابر نیروی کامل قانونِ بزرگ‌سالان و مسئولیت کیفری مصون می‌‌کرد. حداقل پروندۀ آن‌‌ها برای همیشه بسته می‌‌شد تا آینده‌‌شان لکه‌‌دار نشود. دادگاه نوجوانان، که طراحی‌‌ مشخصاً پدرمآبانه‌ای داشت، تربیت خاطیان جوان به‌سوی مسئولیت‌پذیریِ شخصی را هدف گرفته بود. با بسط مصونیت‌‌های کودکی به نوجوانان، این دادگاه بر طیف وسیعی از رفتارهای نادرستِ نوجوانان ازجمله مصرف دخانیات و فعالیت جنسی نظارت داشته و درعین‌حال حس «بلوغ متأخر نوجوانان» را در کالبد جامعه حک می‌کرد.

مسئولان آموزش‌وپرورش نیز مانند مصلحان اجتماعی بودند. آن‌‌ها، با برافراشتن عَلَم نوجوانی، به بازاندیشی دبیرستان‌‌های عمومی آمریکا به‌عنوان نهادهایی پرداختند که می‌‌توانست به نیازهای مهاجران و سایر آمریکایی‌‌ها پاسخ دهد و، درعین‌حال، استعاره‌ای از دموکراسی را در دنیایی درحال‌تغییر حفظ نماید. بسیاری از این مصلحان آموزشی از جان دیویی الهام گرفته بودند، مصلحی که امید داشت، با پرداختن به پتانسیل جوانان جهت مشارکت در آموزشِ خودشان، به دموکراسی نیرویی دوباره ببخشد. آن‌‌ها بدین‌منظور دبیرستان‌‌های آمریکا را به نهادهایی جهت اجتماعی‌‌سازیِ نوجوانان تبدیل کردند.

در مقیاسی بسیار عظیم‌‌تر از دادگاه نوجوانان، دبیرستان جامع بود که بودجه‌‌اش از بخش عمومی تأمین می‌‌شد و شاید متمایزترین ابداع آمریکاییِ قرن بیستم بود. این دبیرستان به‌عنوان نهادی دموکراتیک برای همه، نه فقط چند فرد برگزیده که قبلاً به مراکز آکادمیک راه می‌یافتند، چشم‌انداز نوجوانی را، به‌عنوان دوره‌‌ای مهم و حیاتی از رشد فرد، در خود گنجاند و سرانجام توانست این دورۀ زندگی را برای اکثر آمریکایی‌‌ها تعریف کند. مسئولان آموزش‌وپرورش، در بدو تأسیس این دبیرستان، در‌‌های فرصت تحصیلی را به‌روی همگان گشودند تا بتوانند جوانان پرشروشور را، در محیطی اجتماعی و آموزشی، تحت نظارت قرار دهند. آلبرت فرتْوِل، مصلح تأثیرگذار آموزشی، در سال ۱۹۳۱ درمورد گسترش حیطۀ فعالیت‌‌های فوق‌برنامه، می‌‌نویسد: «باید لذت، رغبت، فعالیت مثبت و خلاقانه و ایمان به این امر وجود داشته باشد که حق نیرومند است و پیروز خواهد شد». این برنامه برای چشم‌‌انداز جدید تحصیلات متوسطۀ آمریکا نقشی ضروری داشت.

Photo-Adolescent_5

جهت پاسخ به نیازهای انواع مختلفی از دانش‌‌آموزان، که اکثراً از انواع مختلف مهاجران بودند، دبیرستان‌‌های آمریکایی خیلی سریع از محل تحصیلِ رشته‌‌هایی چون جبر و لاتین، که در قرن نوزدهم مبنای آموزش در آمریکا و دیگر کشورهای غربی بود، به نهادی تغییر یافت که در آن نوجوانان می‌‌توانستند مهارت‌‌های شغلی و کسب‌‌وکار بیاموزند و عضو ورزش‌‌های تیمی، باندهای موسیقایی، کلوب‌‌های زبان و کلاس‌‌های آشپزی بشوند. چارلز آر. فاستر در کتاب فعالیت‌‌های فوق برنامه در دبیرستان نتیجه گیری می‌‌کند: «به‌جای اینکه مانند ایام قدیم نگذاریم جوانان با ابتکار خودشان عمل کنند، آموخته‌‌ایم که فقط بر پایۀ این غرایزِ مختلف است که می‌‌توان بنیان محکم رشدی سالم را بنا نهاد… دموکراسیِ مدرسه باید با روحیۀ همکاری، یعنی روحیۀ کارکردن با یکدیگر جهت منفعت همه، پیش برده شود». مصلحان آموزشی در پی این بودند که، با به‌کارگیری روحیۀ «همکاریِ» گروه‌‌های هم‌سن‌‌وسال با علایق مختلف و نیز با استفاده از انرژی تک‌تک افراد، دبیرستان جامع آمریکایی قرن بیستم را تأسیس نمایند.

مسئولان آموزش‌وپرورش درهای دبیرستان را کاملاً باز نمودند، چون مصمم بودند دانش‌‌آموزان را، تا هر مدتی که ممکن باشد، در آنجا نگه دارند. دبیرستان‌‌های شهری، که تلاش داشتند توجه جوانانِ مهاجر را به خود جلب کنند، در برنامۀ درسی و محیط اجتماعیِ خود تغییرات زیادی دادند. باتوجه‌به اینکه مهاجران نسل دوم می‌‌بایست سبک زندگی جدیدی را می‌‌آموختند، نگه‌داشتن آن‌‌ها در دبیرستان برای مدتی طولانی‌‌تر یکی از اهداف عمدۀ دبیرستانِ متحول‌‌شده بود. موفقیت آن‌‌ها فراتر از تمام انتظارات ممکن بود. تا اوایل دهۀ ۱۹۳۰، نیمی از تمام جوانان آمریکاییِ چهارده تا هفده‌ساله به مدرسه رفتند؛ تا سال ۱۹۴۰ این درصد به ۷۹ رسید: این ارقام، با درنظرداشتن درصدهای تک‌‌رقمی حضور دانش‌‌آموزان در مؤسسات نخبه‌‌تر و دانشگاه‌محورتر در سایر کشورهای غربی، بسیار فوق‌‌العاده بود.

دبیرستان‌‌ها جوانان را در دنیایی نوجوانانه گرد هم آوردند که به زادگاه آن‌‌ها توجهی نمی‌کرد و، درعوض، بر کیستی آن‌ها به‌عنوان گروهی سِنی تأکید داشت، گروهی که بیش‌ازپیش با نام «نوجوان» شناخته شد. در دبیرستان‌‌های آمریکا بود که مفهوم نوجوانیْ خانۀ خود را یافت. تحصیلات طولانی‌‌تر باعث وابستگی طولانی‌‌تر آن‌‌ها می‌‌شد، اما درعوض همین‌جا بود که این جوانانْ فرهنگ جدیدِ خود را می‌‌ساختند. گرچه محتوای آن، مثل طرز لباس‌پوشیدن، عادت‌‌های فراغت و طرز صحبت، به‌مرور زمان تغییر کرد، فرهنگ مشترک نوجوانان، واژگان پایه‌‌ای را ایجاد کرد که جوانان در هرجا می‌‌توانستند آن را تشخیص دهند و با آن همذات‌پنداری کنند. چه با قرارهای کنار دستگاه نوشابه و چه نوشیدنی‌‌های مدرسه، با جاز یا راک‌اندرول، با جوراب‌‌زنانه‌‌های بدون زانو یا جوراب‌‌های بابی ساکس، با موی دم‌اسبی یا دم‌اردکی؛ این فرهنگ، اشتراکات و انسجامی را برای جوانان تعریف می‌‌کرد. تا اواسط قرن، دبیرستان به تجربه‌‌ای «عادی» تبدیل شد و اکثر جوانان (با هر نوع پیشینه‌‌ای) از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شدند، دبیرستانی که حالا بخشی اصلی از فرایند بزرگ‌شدن در آمریکا بود. دبیرستان «نسبت‌به هرچیز دیگر که به فکرم می‌‌رسد، به قلب تجربۀ آمریکایی نزدیک‌‌تر است». این را کرت وانه‌‌گت، رمان‌‌نویس انگلیسی در سال ۱۹۷۰ در مقاله‌‌ای در مجلۀ اسکوایر، بیان می‌‌کند.

به‌گفتۀ جان سَوِج در کتاب نوجوان (۲۰۰۷)، نوجوانان آمریکایی با سبک خاص موسیقی و لباس‌پوشیدنشان باعث غبطه‌خوردن جوانان سرتاسر دنیا شده بودند. آن‌‌ها نه‌تنها تجسمِ مرحله‌‌ای از زندگی بودند، بلکه مصداقِ نوعی مزیت هم بودند: مزیت کارنکردن، حقِ داشتنِ حمایت تحصیلی برای مدتی طولانی‌‌تر و امکان موفقیت در آینده. نوجوانانِ آمریکایی از ثروت جامعه‌‌شان بهره می‌‌بردند، درحالی‌که از نظر بقیۀ دنیا آن‌‌ها تجسم بشارت آمریکا بودند. نه از دبیرستان‌‌ها و نه از نوجوان‌‌های آمریکایی نمی‌‌شد در جاهای دیگر به‌آسانی تقلید کرد، چراکه هردو مبتنی بر شکوفایی خاص اقتصاد آمریکا در قرن بیستم و قدرت فرهنگیِ روبه‌رشد این کشور بودند. این قضیه‌‌ای پُرهزینه بود که حتی در بدترین وضع رکود بزرگ اقتصادی نیز از آن حمایت شد. اما این امر نتیجۀ خود را با مهارتِ آن جمعیتی پس داد که از مدرسه فارغ التحصیل شدند، جمعیتی که متون لاتین و یونانی (یعنی نُرم ‌لیسه‌‌هاو جیمناسیوم‌‌ها ) نیاموخته بودند، اما اکثرشان دارای مهارتی کافی در ریاضیات، زبان انگلیسی و علوم‌پایه بودند تا جمعیتی فوق‌العاده باسواد و بامهارت را تشکیل دهند.

مهم‌‌تر از همه اینکه این نوجوانان مدت‌‌های مدیدی در مدرسه از راهنمایی بهره‌‌مند بودند، اما آن‌ها را ترغیب می‌‌کردند تا در فعالیت‌‌ها و انتخاب‌‌های فراوانِ خود در مدرسه مستقل باشند. این ترکیب باعث رشد خلاقیت و متضمن خوش‌‌بینی در آینده می‌‌شد. دبیرستانْ خودش را با آن ارزش «استقلال» پیوند می‌‌داد که آمریکایی‌‌ها برایش ارزش زیادی قائل بودند و، درعین‌حال، با دقت بر اجرای وظیفۀ خود نظارت داشت. برخی از والدینِ مهاجرْ ابتدا، در برابر چیزی که «ازدست‌دادن کنترل روی فرزندانشان» می‌‌دیدند، مقاومت می‌‌کردند: هم سهم فرزندانشان در تأمین مالی خانوار و هم بیگانگیِ بالقوۀ آن‌‌ها از فرهنگ خانگی‌‌شان که زندگی در دبیرستان باعث آن می‌‌شد. اما سرانجام آمریکایی‌‌ها تقریباً با هر پیشینه‌‌ای در آن مشارکت کردند. دبیرستان، با فرهنگ پیچیدۀ جوانانش، بخشی حیاتی از نحوۀ ادغام مهاجران نسل دوم در جریان اصلی آمریکا بود.

تا یک‌‌سوم پایانی قرن بیستم، دبیرستان آمریکایی چندین نسل فارغ‌‌التحصیل را به جامعه تحویل داده بود و به تجربۀ خانوادگی آشنا و متحدکننده‌‌ای تبدیل شده بود. انتظارات والدین از فرزندانشان براساس آن چیزیبود که از دوران مدرسۀ خود به یاد داشتند. ممکن بود نوجوانانْ دست به ایجاد مشکلات اجتماعیِ مربوط به مسائل جنسی بزنند، اما دبیرستان‌‌ها در حل این تنگناها نیز به والدین کمک می‌‌کردند. دبیرستانْ نقش نهادی محافظتی را داشت که بچه‌‌ها را از خیابان دور و تحت نظارت پرستاران، مشاوران (و گاهی نیز متخصصان سلامت روانی) و همچنین مربیان ورزشی و دیگر آموزگاران نگه می‌‌داشت. والدین، ازجمله مهاجرانی که با تجربۀ دبیرستان آشنا نبودند، نیز آموخته بودند که چطور با نوجوانانِ گاه سرکشِ خود رفتار کنند. تا قبل از دهۀ ۱۹۷۰، بسیاری از دبیرستان‌‌ها همچنین با اخراج دختران باردار (و آن‌‌هایی که مظنون به فعالیت جنسی بودند) بر مسائل جنسی نظارت داشتند و بدین‌ترتیب خط‌مشی‌‌هایی اعمال می‌‌نمودند که محدودیت‌‌های جنسی را تعیین کرده و نزاکت مشترکی را تعریف می‌‌کرد. مدارس، با حمایت از مجالس رقص در پایان سال تحصیلی و دیگر رویدادهای اجتماعی، هنجارهای رفتار جنسیتی را تعریف می‌‌نمودند.

درحالی‌که دبیرستان‌‌ها به والدین در رفتار با فرزندان نوجوانشان کمک می‌‌کردند، انجمن هم‌سن‌وسال‌‌های مدرسه نیز به نوجوانان کمک می‌‌کرد با والدینشان رفتار کنند، چراکه به آن‌‌ها بهانه‌‌ای می‌‌داد تا پس از مدرسه و در روزهای تعطیل نیز بیرون از خانه بمانند. این پدیدهْ انواع مختلفی از قرارگذاشتن را نیز روا می‌‌دانست. رفتن به رویدادهای ورزشی و اجراهای موسیقایی یا کارکردن روی روزنامه‌‌ها یا یک کلوبْ وقت غیرمدرسه‌‌ای را همراه با دوستان پر می‌کرد و والدین را در موقعیتی قرار می‌‌داد که عملاً کاری از دستشان بر نمی‌‌آمد. این معامله‌‌ای بسیار خوب بود، معامه‌‌ای که اریک اریکسون، روان‌شناس اواسط قرن، معتقد بود بزرگ‌سالی را موقتاً تعطیل کرده و به نوجوانان می‌‌آموزد کیستی و اعتقادات خود را تعریف نمایند. آن‌‌ها درعین‌حال هم وابسته و هم مستقل بودند، نه کودک بودند و نه بزرگ‌سال. اریکسون برخی از همان ویژگی‌‌هایی را، که الهام بخش هال و بنیان‌گذاران دادگاه نوجوانان و دبیرستان آمریکایی بود، مورد مطالعه قرار داد و نامی جدید برای پیوندجویی و جست‌وجوی هیجان در نوجوانان به کار گرفت. این نام «بحران هویت» بود؛ والدین ترغیب می‌‌شدند تا فضای کافی را به فرزندانشان بدهند تا بحران هویتیِ خود را کندوکاو کرده و از آن بگذرند.

منتها تا پایان قرن، جایگاه ویژۀ نوجوانی در فرهنگ آمریکا شروع به فروپاشی کرد. رقابت جهانی باعث شد مهارت‌های به‌دست‌آمده در دبیرستان منسوخ شود، چراکه مدارج تحصیلی بالاتری در محیط کار موردنیاز بود. برتری تحصیلیِ درازمدتِ آمریکا و شایستگی دانش‌‌آموزانش با چالش روبه‌رو شد، چراکه ملت‌‌های دیگر شکوفا شدند و تحصیلاتی در اختیار فرزندانشان قرار دادند که، با معیارهای بین‌‌المللی، معمولاً بسیار برتر بود. بی‌‌شمار مهاجر جدیدی که از دهۀ ۱۹۷۰ وارد آمریکا شدند دیگر به آن خوبی در دبیرستان‌‌ها ادغام نمی‌‌شدند، چراکه مدارس دوباره تفکیک شده بود؛ همین امر باعث شد، مثلاً، مهاجران لاتین‌تبار در مدارسِ بی‌‌کیفیت بمانند.

دبیرستان‌‌ها، که مدت‌‌ها شکوه تحصیلات آمریکایی و حاصل فرهنگی دموکراتیک بودند، نقش محوریِ اجتماعی خود را از دست دادند. فارغ‌‌التحصیلی، که زمانی گام نهاییِ اکثر آمریکایی‌‌ها به‌سوی کار و روابط پایدارِ منتهی به ازدواج بود، دیگر نقطۀ پایان مهمی در راه بلوغ نبود. فارغ‌التحصیلی دیگر نه گذاری مؤثر به بزرگ‌سالی بود و نه کالایی ارزشمند برای جوانان مشتاق، بلکه سد راهی بود برای کسانی که ترک تحصیل می‌‌کردند. رفتن به دانشگاه به بخشی ضروری از هویت طبقۀ متوسط تبدیل شد و همین موضوعْ تکمیل نوجوانی را برای همه پیچیده کرد. حال که دانشگاه را، برای موفقیت اقتصادی، ضروری به شمار می‌‌آوردند، نرفتن به دانشگاه حاکی از بزرگ‌سالیِ ناقص بود.

تمدید تحصیلات ضروری تا دهۀ دوم از زندگیِ فرد و گاهی حتی تا دهۀ سومْ رابطۀ میان بلوغ جسمی و تجارب اجتماعی‌‌ای را که پیش‌‌تر در مفهوم نوجوانی با آن عجین شده بود به‌شدت ضعیف کرد. روابط جنسیِ فعال، که پیش‌‌تر با زندگی دبیرستانی و قرارهای تعریف‌‌شده در آن کنترل می‌‌شد، حالا زودتر و زودتر وارد زندگی جوانان می‌‌شد، درحالی‌که سن ازدواج دیرتر و دیرتر می‌‌شد. نوجوانی دیگر توصیف مناسبی از این تأخیر طولانی‌‌مدت در رسیدن به بزرگ‌سالی نبود. نوجوانی هیچ‌‌گاه بیش از مرحله‌ای میانی، با هدفِ فراهم‌سازی مهلتی چندساله، نبود. به همین خاطر، آمریکایی‌‌ها در تلاش بودند واژه‌‌ای بیابند که این تعویقِ جدیدِ بزرگ‌سالی را پوشش دهد. بهترین لفظی که آن‌‌ها توانسته‌‌اند به آن برسند لفظ ابداعی جفری آرنت است: «بزرگ‌سالیِ درحال ظهور.»

با محوشدن مرزهای بالایی نوجوانی، مرزهای پایینی نیز شروع به تغییر کرد. در طول قرن بیستم، سن بلوغ جنسی برای دختران به‌طور پیوسته کاهش یافت. این سن، که در ابتدای قرنْ اواسط نوجوانی بود، تا دهۀ ۱۹۷۰ به متوسط ۱۲٫۵ سال رسید، به‌طوری‌که بسیاری از دختران، حتی در سنی کمتر، آن را تجربه می‌‌کردند. درعین‌حال، فرهنگی که علناً گرفتار روابط جنسی بود باعث شد والدینِ کودکانِ حتی هشت‌ساله نگران رویاروییِ زودهنگام فرزندانشان با موزیک‌ویدئوها، بازی‌‌های ویدئویی و مدل‌‌های لباس شدیداً تحریک‌کننده شوند.

در دهۀ ۱۹۹۰، اینترنت باعث شد تمام تلاش‌‌های قبلی در حفظ معصومیت کودکان و حفاظت از آن‌ها در برابر دستیابیِ زودهنگام به دانش مسائل بزرگ‌سالان بی‌‌حاصل بماند. تلاش‌‌های اولیه در زدن برچسب سن بر فیلم‌‌ها و موسیقی یا نگه‌داشتن برنامه‌‌های تلویزیونی پرخطر برای آخرشب بی‌فایده شد، چراکه کامپیوتر و بعدها لپتاپ‌ها پنجرۀ دنیا را، به‌محض ارادۀ کودکان، به چشم آن‌‌ها می‌‌گشود. در دهۀ۱۹۹۰، دخترانِ حتی چهارده‌ساله، به‌نشانۀ استقلال جنسیِ جدیدشان، می‌توانستند بدون رضایتِ والدینشان سقط جنین کنند. گرچه قرن نوزدهم بر دنیای فانتزی کودکی یعنی قلمرو جادوییِ حیوانات سخن‌گو، ساحره‌‌های مهربان و «مردمان کوچک» تمرکز داشت، ذهن کودکان حالا می‌‌توانست با خیال‌‌های پادآرمان‌شهریِ سکس و خشونت پر شود.

تمدید مصونیت‌‌های کودکان تا سنی بیشتر، یعنی چیزی که نوجوانان در عمدۀ قرن بیستم از آن بهره‌مند بودند، حالا دیگر معنایی نداشت، چراکه خودِ کودکی هم دیگر معصوم نبود و نمی‌‌شد به‌آسانی از آن مراقبت کرد. تلاش برای مصون‌داشتن این جوانان از مسئولیتِ برخی جرائم که به سنشان مربوط بود نیز بحثی فرعی بود، کاری که دادگاه نوجوانان سعی داشت انجام دهد. سیگارکشیدن و وقت‌‌گذرانی در خیابان جهت تخته‌‌نردبازی در اوایل قرن بیستم نشانه‌‌های هشداردهندۀ جوانان آشوبگر بود. اما در پایان همان قرن آمریکایی‌‌ها و تمام دنیا شاهد نوجوانانی بودند که نوجوانانِ دیگر را می‌‌کشند، اتفاقی که در دبیرستان کلمباین در کلرادو افتاد.

گرچه ما هنوز واژۀ «نوجوانی» را به کار می‌‌بریم، اشاره‌‌های فرهنگیِ آن عمدتاً بی‌معنا شده‌اند. در قرن بیست‌ویکم، این واژه دیگر توصیفگر دوره‌‌ای از تمرین موردنیاز جهت رفتارکردن همچون بزرگسالان نیست، حتی خط شاخصی میان دانش کودکان و افرادِ به‌بلوغ‌‌رسیده هم نیست. والدین هم دیگر جهت درک نحوۀ بالغ‌‌شدن فرزندان نوجوانشان نمی‌توانند به مفهوم «نوجوانی» اعتماد کنند: آن‌‌ها نمی‌‌توانند به‌درستیْ فعالیت‌‌های جنسی فرزندان نوجوانشان را به رابطۀ ثابتِ منجر به ازدواج پیوند دهند. والدین حتی نمی‌‌توانند بفهمند که چگونه تحصیل در دورۀ نوجوانی موجب هدایت فرزندانشان به‌سمت کاری مناسب در دورۀ بزرگ‌سالی می‌‌شود. ایدۀ «مهلت آزمایشی»، یعنی همان ایدۀ اریکسون که با تثبیت هویتِ ثابت نوجوان به پایان برسد، بسیار بعید به نظر می‌رسد، چراکه هویت افراد در دهۀ دوم از عمر خود و گاهی حتی دهۀ سوم نیز همچنان در حال تغییر است. برخیْ سرپرستی هلیکوپتری را مقصر تأخیر طولانی در بلوغ فکری دانسته‌اند، اما صرف‌نظر از نقشِ آنْ مسیرِ رسیدن به بزرگ‌سالی بسیار پیچیده‌‌تر و نامطمئن‌‌تر شده است.

برای انسجامی که زمانی با مفهوم نوجوانی و دو نهاد دموکراتیک پرقدرت آن، یعنی دبیرستان عمومی و دادگاه نوجوانان، فراهم می‌‌شد، جایگزین مناسبی وجود ندارد. مؤلفه‌‌های امیدبخشِ نهفته در نوجوانی، یعنی این باور که انرژی جوانی را می‌‌توان به‌سمت‌وسوی منفعت همگانی هدایت کرد، نیز از بین رفته است، به‌طوری‌که حتی والدین مرفه نیز نگران آیندۀ فرزندانشان هستند.

گرچه کالج‌‌ها و دانشگاه‌‌ها آموزش‌‌های تحصیلی را بسط داده‌‌اند، نسبت‌به نظارت دقیقی که زمانی دبیرستان‌‌ها داشتند، بی‌‌میل شده‌اند. علت اصلیِ این موضوعْ آن است که دانشجویانِ آن‌‌ها لابد بزرگ‌سال هستند و درنتیجه دانشجویان ازلحاظ جنسی و اجتماعی روی پای خود هستند. انقلاب جنسی دهۀ ۱۹۷۰ اکثر مقررات محدودکننده را، که زمانی حاکم بر استانداردهای رفتاریْ به‌خصوص برای زنان جوان در مسائلی مانند سکس و مصرف الکل بود، از بین برد. اما در سال‌های اخیر متخصصانِ کالج شروع کرده‌اند به ترمیم این حفره. آنان جایگاه «دفتر مسئول امور دانشجویان» را به‌گونه‌‌ای بسط داده‌‌اند که، در پاسخ به موارد شدیدِ مستی و اخبار تجاوزبه‌عنف در محیط دانشگاه، راهنمایی و کمک عملی بیشتری ارائه دهند. دانشگاه‌‌ها دارند از این امر مطلع می‌شوند که زندگی در کالج در حال تبدیل‌شدن به نسخۀ جدیدی از دبیرستان است و به همین خاطر، نسبت‌به فشارهای حقوقی و والدین، پاسخ‌گوتر شده‌‌اند. می‌‌توان مفهوم «نوجوانی» را به زندگی دانشجویان لیسانس نیز تعمیم داد، چراکه رفتن به کالج در آمریکا به بخشی از بزرگ‌‌شدن جوانان تبدیل شده است.

نوجوانی واژه‌‌ای مناسبِ زمان خود بود. این مفهوم به‌عنوان هنجاری تجویزی، بر اکثرِ جوانان سیزده تا نوزده‌ساله تأثیر گذاشت، جوانانی که تجربۀ زیسته‌شان، محصول آن فرهنگ دبیرستانی یکنواخت در سراسر آمریکا بود. امروزه زندگی جوانانِ کمتر و کمتری در خطوط شاخص نوجوانی می‌‌گنجد و نهادهای قرن بیستمیْ فرسوده و منسوخ شده‌‌اند. والدین، بدون هیچ پشتوانۀ فکری، از درک این امر عاجز مانده‌‌اند که چگونه فرزندان نوجوان و بیست‌واندی‌ساله‌‌شان در آینده‌‌ای عمل خواهند کرد که روزبه‌روز شباهتش با دورۀ خودِ آن‌ها کمتر می‌شود. نوجوانی در آمریکا به‌مثابۀ تجربه‌‌ای معنادار، بدون داشتن مرزهای مشخص و محتوایی مستحکم، در حال ناپدیدشدن است.

 

پی‌نوشت‌‌:
این مطلب در تاریخ ۲۶ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان The end of adolescence در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان آن را ترجمه و منتشر کرده است.


telegram2 files