استیون هیز (Steven C. Hayes) در این نوشته در مورد انعطاف پذیری روان و درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد صحبت می کند. او پروفسور دانشگاه نوادا و نظریه پرداز رویکرد درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد (Acceptance and Commitment Therapy=ACT) می باشد. در ادامه سخنرانی او را دیده و می خوانید.
[aparat id=”Yga2e”]
زندگی از ما سؤالاتی می پرسد و یکی از مهمترین آنها این است که می خواهی در مورد افکار و احساسات دشوار چه کاری انجام دهی؟ اگر احساس شرم یا اضطراب داشتی چه می کردی؟ زندگی از شما سؤالی پرسید. اگر اینجا ایستاده بودید و مجبور بودید این سخنرانی را انجام دهید و ذهنتان مشغول صحبت کردن است و همواره از شما بپرسد: می خواهی در مورد این سخنرانی چه کنی؟ چه می کردید؟ سؤال خوبی پرسیدی زندگی. در جواب آن می توان در مورد انواع مسیرهای مختلف زندگی یک فرد صحبت کرد که آیا می تواند به مسیر موفقیت، عشق، آزادی و مشارکت ختم شود یا به سمت ناکامی و آسیب می رسد. من امروز اینجا هستم تا به شما بگویم که شما در درون خود پاسخی بسیار عالی در ارتباط با این سؤال دارید یا حداقل هسته درونی آن را می دانید، اما شما همچنین این ذهن سرکش، قصه گو، تحلیلی و قاضی که حل مسئله انجام می دهد را بین دو گوش خود دارید که پاسخ را نمی داند و همواره شما را قانع می کند که راه اشتباه را انتخاب کنید.
اسم من استیو هیز هست و در ۳۰ سال گذشته به همراه همکارانم فرآیندها، کلمات و کارهایی که مردم انجام می دهند تا به این سؤال پاسخ گویند را مورد بررسی قرار دادیم که به آن انعطاف پذیری روانی گوییم. در بیش از هزاران پژوهش نشان دادیم که انعطاف پذیری روانی می تواند پیش بینی کند که آیا شما به مشکل روانی، اضطراب و استرس، افسردگی یا تروما دچار خواهید شد، حتی اگر یکی از این مشکلات را داشته باشید می تواند مورد دوم را نیز پیش بینی کند. انعطاف پذیری روانی نه تنها می تواند شدت و وخامت آنها را پیش بینی کند بلکه می تواند تمام مسائلی که برای ما مهم هستند را نیز پیش بینی نماید، حتی مسائلی که به عنوان روانی آسیب به حساب نمی آیند. مانند اینکه چه والدی خواهید بود، چه کارمندی خواهید بود، آیا در هنگامی که مشکل جسمانی برای شما به وجود می آید می توانید با درگیری های مربوط به آن روبرو شده و برنامه ورزشی خود را ادامه دهید؟
مغز انسان به هر سمتی که برود، انعطاف پذیری روانی با آن آشنایی دارد. آنچه که من می خواهم امروز در صحبت هایم برای شما روشن کنم این است که شما را با علم انعطاف پذیری روان انسان آشنا کنم، چرا که ما توسط مطالعات فراوانی که با استفاده از رویکرد درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) و برخی رویکرد های مشابه انجام دادیم یادگرفتیم که چگونه این فرایندها را تغییر دهیم. ما نشان دادیم که می توانیم این فرایندها را تغییر داده و زمانی که تغییر دادیم آن مسیرهای منفی به مسیرهای مثبت زندگی با تمام خروجی هایش تبدیل شود.
بنابراین می خواهم شما را به مسیری ببرم که اصول انعطاف پذیری روانی را متوجه شده و بفهمید که آنها چه هستند. می خواهم شما ر به زمانی در زندگی خودم ببرم، حدود ۳۴ سال پیش که قدرتمندانه در این مسیرگام نهادم. همه چیز از دهه ها پیش، ۳۴ سال پیش، ساعت دو بامداد در حالی که بدنم به این شکل (در ویدئو مشاهده شود) بر روی فرشی طلایی-قهوه ای قرار گرفته بود و ذهنم نیز چنین وضعیتی داشت، بعد از دو سه سال متوالی که در جهنم اختلال هراس قرار داشتم، شروع شد. ماجرا از این قرار بود که روزی مجبور بودم دعوای پروفسورها را در یک جلسه مشاهده کنم. تمام آنچه که می خواستم انجام دهم این بود که از آنها التماس کنم که همه چیز را تمام کنند اما به جای آن اولین حمله هراس خود را تجربه کردم و زمانی که آنها مرا صدا زدند حتی نمی توانستم صدایی از خود دربیاورم که از دهانم خارج شود.
[aparat id=”YUTsG”]
و بعد از آن ترس، خجالت و هراسی که از اولین حمله وحشتزدگی خود در یک مکان عمومی احساس می کردم، سعی کردم تمام کارهای منطقی، عقلانی و آسیب شناختی که مغز پیشنهاد می دهد را انجام دهم. سعی کردم از اضطرابم فرار کنم، با آن بنجنگم یا خودم را از دست اضطرابم مخفی کنم. کنار در می نشستم، منتظر بودم که اضطرابم بیاید، وقتی می آمد با او بحث می کردم، قرص های آرامش بخش خود را مصرف می کردم، تمام این کارها را انجام دادم اما تعداد و شدت حمله های وحشتزدگی ام بیشتر شد. ابتدا در محل کار، بعد زمانی که می خواستم به مسافرت بروم، بعد در رستوران و بعد در سینما و بعد در آسانسور و بعد در حین صحبت های تلفنی و در خانه امن خودم و در نهایت در حالی که ساعت دو بامداد از خواب بیدار شده بودم آخرین حمله هراس خود را تجربه کردم. آن شب، همانطور که خودم و امواج اضطرابی را مشاهده می کردم، حس فیزیکی ام متفاوت بود. آن شب اگرچه خیلی بیشتر ترسناک بود اما تا حدودی ارضا کننده نیز بود چرا که فهمیدم من در حال تجربه حمله اضطرابی نیستم، من دارم مرگ ناشی از سکته قلبی را تجربه می کنم. تمام شواهد و علائم آن را داشتم. درد درسینه که تا بازو ادامه داشت، تعرق فراوان و ضربان قلبی تند و یا نامرتب. در این حال همان صدای همیشگی که به من می گفت باید از اضطرابت فرار کنی، باید بجنگی، باید پنهان شوی، اکنون به من می گفت باید به اورژانس زنگ بزنی. تو نمی توانی در این حال رانندگی کنی. تو داری می میری، به اورژانس زنگ بزن، به آمبولانس زنگ بزن، این یک شوخی نیست. زمانی که دقیقه ها گذشتند و من تماسی برقرار نکردم، این حس را داشتم که دارم بدن خود را ترک گفته و از بالا به خود نگاه می کنم و تصور می کردم که چی می شد اگر به اورژانس زنگ می زدم. می توانستم صدای آمبولانس را بشنوم وافرادی که از پله ها بالا می آمدند، بودن در آمبولانس، سرنگ ها و لوله هایی که به من وصل بود، صورت نگران پرستارها را می دیدم که مرا به اتاق اورژانس می برند. در آخر تصویر پایانی این فیلم را برای خودم تصور کردم و متوجه شدم که این فیلم قرار است در مورد چی ساخته شود و به خدا گفتم نه خدایا، خواهش می کنم، اون نه!!! درتصویر آخر زمانی که روی تخت دراز کشیده بودم دکتر جوانی به سمت من آمد که خیلی زیاد به صورتی عادی راه می رفت. همانطور که به من نزدیک می شد متوجه پوزخندی که بر روی لبانش بود شدم. به من گفت: دکتر هیز، شما دچار حمله قلبی نشدید، شما حمله وحشتزدگی داشتید. من می دانستم که این درست است، این هم یکی دیگر از آخرین طبقات جهنم بود. صدایی بسیار عجیب و غریب از گلویم خارج شد که شبیه این بود (در ویدئو مشاهده شود). همانطور که به انتها نزدیک می شدم، دری دیگر باز شد. نمی دانم چقدرر طول کشید اما چند دقیقه بعد، زمانی که بخشی از خودم، وجود درونی خودم را مشاهده می کرد، بخشی از وجودم، که معمولاً در پشت چشمانمان قرار دارد، بخشی که بیشتر معنوی است، کلماتی را به بیرون راند که فکر می کنم با صدای بلند آنها را گفتم. گفتم: من نمی دانم تو کی هستی اما مشخصاً می توانی به من آسیب بزنی، می توانی باعث شوی اذیت شوم.
[aparat id=”Zvro5″]
اما این را به تو می گویم که کاری هست که تو نمی توانی انجام دهی و آن این است که تو نمیتوانی کاری کنی که از خودم رو برگردانم. در این زمان بود که بدن ۸ ساله ام بلند شد. از اشک ها و صورت گرم خودم متوجه شدم که مدت طولانی است که درحالت فکر کردن بودم. اما بلند شدم و به خود قول دادم که هیچ وقت دیگر از خودم فرار نکنم. نمی دانستم که چگونه می توانم به قول خود وفادار بمانم. اگر بخواهم صادق باشم هنوزم هم دارم یاد می گیرم. نمی دانستم که چگونه می توانم این قول را به زندگی دیگران نیز اهدا کنم. تنها با کار در زمینه درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد بود که آن را فرا گرفتم.
از آن زمان به بعد، حتی بعد از ۳۴ سال، روزی نگذشته که آن قول را فراموش کرده باشم. زمانی که می ایستید، به این شکل (در ویدئو مشاهده شود)، جایی که از قبل می دانید عاقلانه ترین مکان برای ایستادن است، مسائل اتفاق می افتند. اکنون می توانم آنها را به کلمات تبدیل کنم، آنچه که علم می گوید. این موقعیت گشودگی به هیجانات است، ما آنچه را که وجود دارد احساس می کنیم، حتی اگر دشوار باشد. اینکه توانایی این را پیدا کنیم که به افکار نگاه کنیم نه اینکه فقط وجود داشته باشند. پس زمانی که فکر می کنید، نباید به این شکل باشد (در ویدئو تماشا کنید) که نتوانید چیز دیگری را ببینید. باید آنها را دور تر از خود قرار داده و ببینید و توجه کنید. این وضعیت به بخش بیشتر معنوی شما مرتبط است و از آنجا می تواند مسیر شما را با انعطاف پذیری و داوطلبانه، یافته و به سمت آن چیزی که نیاز به تمرکز دارد، ببرد.
زمانی که چیزی به این مهمی را می بینید و می توانید با دستان و بازوانی گشوده به سمت آن حرکت کنید، طوری که بتوانید آن را احساس کرده و با آن مشارکت یا همکاری کنید، این همان انعطاف پذیری روانی است. این همان چیزی است که با درون شما ارتباط برقرار می کند چرا که اگر بتوان آن را به کلمه تبدیل کرد، کلمه ای واحد برای آن وجود دارد و آن “عشق” است. زمانی که با خود ایستاده اید، با مهربانی در نوع خودتان، زندگی درهایش را به سوی شما می گشاید. بعد از آن شما می توانید به سمت معنادار و هدف دار بودن آن حرکت کنید و اینکه چگونه می توانید عشق، زیبایی، مشارکت و همراهی را وارد زندگی دیگران کنید.
من در ابتدا نمی دانستم که این وضعیت می تواند محور اصلی کار در رابطه با رنج و عذاب در زندگی باشد. اما کم کم در بین مراجعینم متوجه شدم که زمانی که با ACT پیش می رویم چقدر به زندگی من معنا و مفهوم می دهد، و در طی سال ها این ایده به ذهنم خطور کرد. آزمایش های متعددی را در ارتباط با ACT انجام دادم. شروع کردم به برگزاری کارگاه ها و برقراری ارتباط با گروه های کوچک درمانگران و در مورد کاری که در حال انجام آن بودیم برای آنها توضیح می دادم.داشتم کارگاهی را برگزار می کردم که دوباره امواج اضطراب به سمتم هجوم آوردند که کاملاً طبیعی بود. حتی امروز هم که اینجا ایستاده ام آنها را احساس می کنم. اما در آن زمان به امواج گفتم: حالم خوب است. نسبت به اضطرابم گشوده هستم. اما باز موجی دیگر آمد و من احساس کردم ممکن است در مقابل آن درمانگران همه چیز را متوقف کنم. تا حدودی نزدیک بود که این اتفاق بیفتد اما من کارگاه را برگزار کردم و به آن فکر نکردم و همه چیز تمام شد تا کارگاه بعدی که همین اتفاق دوباره افتاد. اما در این زمان من به این مسئله آگاهی داشتم که احساس جوانی دارم، خیلی جوان. در حین ورکشاپ از خودم پرسیدم تو چند سالته؟ و جواب آن سریع آمد که ۸ یا ۹ سال. خاطراتم به سمتی بازگشتند که از زمانی که اتفاق افتاده بودند به آنها فکر نکرده بودم. زمانی که ۸ یا ۹ سالم بود. برای اینکه به این مسئله رسیدگی کنم در زمان ورکشاپ موقعیت مناسبی پیش نیامد اما همان شب در هتل به آن فکر کردم. در آن سن من زیر تختم بودم که به صدای پدر و مادرم که در اتاقی دیگر دعوا می کردند گوش می دادم.
[aparat id=”SWADp”]
پدر مشروبات الکلی مصرف کرده بود و تعادل روانی نداشته و با همین حالت به خانه آمده بود و باز هم دیر وقت. مادرم داشت در مورد اینکه او تمام سرمایه زندگی مان را در راه اعتیاد خود خرج می کرد و در مورد بی کفایتی اش به عنوان پدر و یا همسر به او غر می زد و داد و هوار می کرد. پدرم با عصبانیت می گفت ساکت شو، بهتره که ساکت شی. و من می دانستم که مشت هایش را گره کرده است. ناگهان صدای شکستن چیزی و جیغ مادرم را شنیدم. بعداً فهمیدم که میز آشپزخانه بوده که به سمت اتاق پذیرایی پرتاب شده بود. در آن حال به این فکر می کردم که آیا در آنجا خون وجود دارد؟ آیا مادرم را می زند؟ بعد پسر کوچکی که در ذهنم وجود داشت این کلمات را بسیار واضح برایم بازگو کرد که من باید کاری انجام دهم. اما ناگهان متوجه شدم که کاری از دستم بر نمی آید. هیچ چیز نمی تواند جلو پدرم را بگیرد. بنابراین تنها خودم را بغل کرده و گریه کردم. زمانی که مجبور بودم دعوای پروفسورها را در آن جلسه گروه روانشناسی نگاه کنم، مسلماً احساس ترس داشته و مضطرب شدم. اما واقعاً تنها کاری که می خواستم در آن جلسه انجام دهم این بود که گریه کنم. در گروه روانشناسی؟ جداً؟ اما من به آن پسر کوچک دسترسی نداشتم. علت اینکه روانشناس شدم او بود اما حتی این را نمی دانستم. من درگیر مقالات و رزومه شخصی و جوایز و موفقیت ها شدم. اما الآن اینجا هستم چون او از من خواسته بود، که کاری انجام دهم. اما کاری که من در قبال او کردم این بود که او را در پایین نگه داشته و به او گفتم فقط ساکت شو. برو و خفه شو. با فرار کردن ها، جنگیدن ها و پنهان شدنم این کار را می کردم. این رفتارخیلی نامهربانانه و بی محبتی بود، به چه کسی، به خودم! و به بخشی از خودم که من را به هدف اصلی زندگی ام متصل می کرد. چرا که ما از جایی ضربه می خوریم که برایمان مهم است و برایمان مهم است که از کجا ضربه می خوریم. این دو محور هر دو یکی هستند. زمانی که با خودتان هستید و می مانید، حتی اگر دشوار باشد، دارید رفتاری مهربانانه نسبت به خود انجام می دهید. بعد از این است که شما می توانید خطرات ناشی از تغییر مسیر، حیات بخشیدن به زندگی و آوردن زیبایی، همکاری و مشارکت به جهان را تحمل کنید. با درک این، من قول دیگری به خود دادم، دیگرهیچ وقت تو و یا پیغام هایت در مورد هدف زندگیمان را از خود دور نمی کنم. از تو نمی خواهم که ورک شاپ ها را برگزار کنی یا این سخنرانی را انجام دهی، اما من می خواهم تو در کنارم باشی. چرا که به من انعطاف می بخشی، تو به زندگی من معنا می دهی.
بنابراین پیغام من به شما این است که علم انعطاف پذیری روان را مطالعه کرده اما در کنار آن این را مد نظر قرار دهید که چگونه این علم می تواند آنچه را که شما از قبل می دانسته اید شکل دهد. اینکه حتی زمانی که سخت است باید به خود محبت کنید، تا سبب شود بتوانید عشق را به جهان بیاورید، آنچنان که خود می خواسته اید. این مهم است، شما آن را می دانستید و کودک ۸ ساله درون شما نیز این را می داند. همه ما آن را می دانیم چرا که عشق همه چیز نیست، عشق تنها چیز است.
تیم تخصصی سایک نیوز