نقد روان شناختی یک فیلم/ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

نقد روان شناختی یک فیلم/ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

«ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» اقتباسی سینمایی از کتابی با همین نام است که از پائولو کوئلیو نویسنده مشهور پرتغالی در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسیده است. کوئلیو با داشتن تجربه اقامت در بیمارستان روانی این قصه را می‌نویسد. این کتاب ماجرای ورونیکای ۲۴ ساله است که علی‌رغم زندگی نرمالش تصمیم به خودکشی می‌گیرد. اما در جستجوی مرگ، زندگی را میابد. این کتاب به گفته نویسنده “درباره کسانی است که در قالب‌های معمول اجتماع نمی‌گنجند. درباره جنون است و نیاز به یافتن راهی متفاوت برای زندگی، برای کسانیکه اغلب با پیشداوری های دیگران آزار می‌بینند، فقط به این دلیل که مثل دیگران فکر نمی‌کنند.”

در پایان خود خواننده با این تصمیم مواجه می‌شود که عنوان دومی را برای رمان پس از خواندنش « نتیجه » بگیرد و بگوید:

ورونیکا تصمیم می گیرد « آزاد » باشد.
در سال ۲۰۰۹ نسخه سینمایی این کتاب به کارگردانی امیلی یانگ در امریکا اکران شد. گرچه فیلم به پختگی و ظرافت‌ کتاب نیست اما دیدن آن در کنار خواندن اصل کتاب خالی از لطف نیست. درون‌مایه‌های اگزیستانسیالیستی این کتاب بهانه‌ای شد برای تحلیل روانشناختی آن.

***
فیلم با خیال‌بافی‌های ورونیکای ۲۴ ساله آغاز می‌شود. راه می‌رود و آینده را در ذهنش تصور می‌کند… تصویری نه چندان زیبا از کلیشه‌های زندگی عموم مردم. کار خوب، عاشق شدن، ازدواج، بچه دار شدن،‌ سردی و دوری از همسر، خیانت و رسیدن به مرحله‌ای از زندگی که به قدری خسته می‌شود که فقط آن را تحمل می‌کند نه زندگی! زندگی رقت‌انگیزی است؛ ترجیح می‌دهد قبل از تجربه واقعی آن با زندگی سرشار از رنج و درماندگی خداحافظی کند.
«ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد!» به خانه می‌رسد و با خوردن قرص تصمیم خود برای مرگ را عملی می‌کند. در لحظاتی که در میان زندگی و مرگ دست و پا می‌زند چشمش به مجله‌ای می‌افتد که روی آن نوشته شده : «سبز یک سیاه جدید است»؛ چنین جمله‌ای در آن لحظات سرشار از ناامیدی خشم او را بیش از پیش برانگیخت و او تصمیم گرفت به عنوان آخرین کاری که در دنیا انجام می‌دهد به آن مجله ایمیلی بزند. آدرس ایمیل مجله را پیدا می‌کند و برایشان می‌نویسد: ‌«چنین شعارهایی ما را دیوانه کردند! راهی برای فرار کردن وجود ندارد. خودمو می‌کشم به‌جای زندگی در این دنیای دیوانه!»
ورونیکا عطای زندگی ملالمت‌بارش را به لقای آن می‌بخشد و به پیشواز مرگ می‌رود. وقتی چشم‌هایش را باز می‌کند ابتدا تصور می‌کند مرده‌است اما پرستار توضیح می‌دهد که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده! او حامل خبر بدی برای ورونیکاست، این خبر که براثر مصرف دارو قلبش دچار عارضه‌ای جدی شده و نهایتا چند هفته زنده می‌ماند! اما این فقط حیله درمانی روانپزشک اوست که می‌خواهد در سایه‌ی مرگ، ورونیکا را متوجه زندگی کند.

رواندرمانگران اگزیستانسیال معتقدند که مواجه انسان با مرگ می‌تواند به زندگی فرد لذتی دوچندان ببخشد. فروید در این‌باره می‌گوید: «محدودیت داشتن در احتمال کسب یک لذت، سبب افزایش میزان آن لذت می‌شود.» قهرمانان زیادی را می‌شناسیم که در مواجهه با مرگ دچار تحولات عظیمی شده‌اند. هرچند برای همه این‌گونه نیست و ممکن است دلسردی و یاس در آن‌ها تقویت شود اما هستند کسانی که وقتی تلنگر مرگ را احساس می‌کنند دست از منفی بافی می‌کشند، خود را در دامن زندگی رها کرده و سعی می‌کنند از اندک زمان باقی‌مانده‌شان استفاده کنند.
ورونیکا که خود از زندگی ملامت بارش خسته شده بود دست از تقلا برای مردن می‌کشد چراکه می‌داند به زودی خواهد مرد. البته تا چند روز در بیمارستان مشغول تلاش برای دسترسی به دارو برای خودکشی بود،‌ اما سرانجام تسلیم می‌شود.
روانپزشک او ترتیبی می دهد تا پدر و مادر ورونیکا به ملاقات او بیایند تا درمورد شرایط او صحبت کنند: طی صحبت‌هایشان معلوم می‌شود ورونیکا یک دختر سربراه،‌ مورد تایید همه و موفق است که البته خود او از بازی کردن نقش محبوب دیگران خوشحال نیست!‌ نقشی که خود حقیقی‌اش نیست و او اعتراضش را این‌گونه فریاد می‌زند: «از پدر و مادرم متنفرم! او‌ن‌ها حتی برای یک لحظه هم زندگی خاص خودشونو نکردن. از همه بیشتر از زامبی‌های داخل مترو متنفرم که تمام آرزوهاشون یا هر حقیقتی که بتونن اونو به عمل برسونن فراموش کردن.» در حقیقت از جنبه‌های نفرت‌انگیز زندگی خود اعتراض می‌کند. از رها نبودن، واقعی نبودن و زندگی نکردن.
یکی دیگر از شخصیت‌های داستان بیماری به نام ادوارد است که در یک حادثه رانندگی نامزدش را از دست داده و احساس گناه شدید در مقصر بودنش او را به به بیمارستان روانی کشانده. او با هیچ کس ارتباط برقرار نمی‌کند و مدت‌هاست کلمه‌ای صحبت نکرده‌است! درمانگر ورونیکا در این اندیشه است که اگر علاقه‌ای میان ادوارد و ورونیکا شکل بگیرد هردو از آن رابطه سود خواهند برد! ورونیکا با دادن خیال به بهبودی ادوارد کمک می‌کند و ادوارد با چشاندن طعم عشق به ورونیکا به زندگی‌اش معنا می‌بخشد.

فرانکل از پ‍یشگامان روانشناسی اگزیستانسیال، واژه «هستی نژندی» را درمورد اختلالات روانی به کار می‌برد و معتقد است ناتوانی در یافتن معنای زندگی، از مهم‌ترین عوامل اختلالات روانی افراد است. فرانکل معتقد است که شخص با جستجوی معنا در زندگیش انسانیت خود را متجلی می‌کند و این یک پیشرفت بزرگ برای انسان است که حتی درمورد معنای زندگی خود سوال  کند! از آنجایی که معنا را باید در زندگی «یافت» و «خلق کردنی» نیست درمانگر ورونیکا با تدارک محیط سعی می‌کند او را در یافتن معنا یاری دهد.

در درمان‌های وجودی سه راه برای خلق معنا وجود دارد: عشق به یک انسان، خلق کردن و در نهایت یافتن معنا در رنج‌ها! که راه نخست یعنی عاشق شدن دریچه‌ای است که درمانگر ورونیکا به دنبال آن است.

در جریان فیلم ادوارد که با کسی ارتباط برقرار نمی‌کرد از طریق صدای نواختن پیانو توسط ورونیکا به او نزدیک می‌شود و به تدریج با او ارتباط برقرار می‌کند. ورونیکا احساس فوق‌العاده‌ای را در کنار ادوارد تجربه می‌کند و از اینکه به زودی خواهد مرد ناراحت است از درمانگرش دو خواهش دارد: اول اینکه دارویی به او بدهد که بیدار مانده و از زندگی‌ کوتاهش نهایت استفاده را کند و دوم اینکه اجازه بدهد از بیمارستان روانی بیرون برود تا کارهایی که همیشه دوست داشته اما انجام نداده را انجام دهد!

او هیچ‌گاه آزادانه و طبق اراده خود زندگی نکرده و حالا می‌خواهد که تمام احساسات و علایق خود را ابراز کند و به عبارتی «ورونیکا تصمیم می‌گیرد “آزاد” باشد»! : دیشب من فهمیدم که باید زندگی کنم! خیلی چیزها وجود دارد که درمورد خودم نمی‌دونم.
ادوارد و ورونیکا هر دو از بیمارستان فرار می‌کنند، داستان پایان می‌یابد اما زندگی آن دو آغاز می‌شود!

«اگر در را ببندی شب تا ابد ادامه پیدا می‌کند بگذار خورشید طلوع کند و بگو سلام تا ابد…»

منبع :سپیده دانایی

بیشتر بخوانید


telegram2 files